كلاس شلمچه

چه کنم دیگه؟ منم دلم خوشه به این یه مشت خاک. چقدر خوب شد این خاکها رو آوردم. خاک نیست تربته، اون روز که منم می‌خواستم مثل بقیه‌ی بچه‌ها یه مشت خاک تبرکی از شلمچه برادرم نزدیک بود شیطون گولم بزنه و از ترس اینکه کلاسم پایین بیاد، دستام رو خاکی نکنم... من از شلمچه چیزی نمی‌دونستم .... من که خیلی چیزی یادم نمی‌آمد، اما داداشم می‌گه وقتی جنگ شروع شد. بابا همه ما رو فرستاد امریکا بعدش هم خودش اومد اونجا.... وقتی رفتیم شلمچه خیلی از بچه‌ها از حال و هوش رفتن... زیارت عاشورا خواندیم و بعد همه بچه‌ها از خاک اونجا تبرکی برداشتن. منم می‌خواستم بردارم ولی یه دفعه گفتم بابام و دوستام مسخره‌ام می‌کنند؟ ولی وقتی یاد اون جایی افتادم که می‌گفتن فقط چهارصد شهید رو یه جا از زمینش بیرون آوردن، دلم آتش گرفت و خودم رو سرزنش کردم افتادم روی خاکها، یه پلاستیک که توش خوراکی بود از ته کیفم بیرون آوردم خوراکیهایش را ریختم بیرون دو سه تا مشت برداشتم و ریختم توی پلاستیک. بعد هم که از جنوب برگشتم فکر اونجا دست ازسرم برنمی‌داشت پیش خودم می‌گفتم:«ما کجا و جبهه کجا؟» حالا دیگه عوض شدم. حالا وقتی که دلم می‌گیره و می‌خوام به خاطر گذشته‌ها استغفار کنم می‌روم توی اتاقم و چفیه‌ای که قبلاً به جای روسری‌ام استفاده می‌کردم و موهایم از زیرش بیرون می‌ریخت روز باز می‌کنم و تربت شلمچه رو می‌ریزم روش زیارت عاشورا می‌خوانم و از خدا می‌خواهم مرا ببخشد و پیش شهداء‌ روسفیدم کند هروقت می‌روم تا با تربت شلمچه و چفیه‌ام خلوت کنم. مادر می‌پرسد کجا می‌روی؟ منم می‌گم می‌رم درس بخوانم به خدا دروغ نمی‌گم... من می‌روم توی کلاس چفیه و از معلم شلمچه درس می‌گیرم .... کم‌کم دارم بچه‌های کلاس رو عادت می‌دم که دیگه منو پریوش صدا نکنن به بچه‌ها گفتم به من بگن زینب.... «زینب بابایی»

منبع: كتاب خاك و خاطره

راوی: زینب بابایی


خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنه کاریم . . .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, توسط همسفر