محمد رضا حیدری در ابتدای شروع جنگ جهت گذراندن خدمت مقدس سربازی عازم جبهه های جنوب شد و پس از 18 ماه نبرد سرانجام یک روز که با چند تن از رزمندگان(42نفر) دیگر در حال اعزام به خط مقدم بودند به دلیل اصابت خمپاره به ماشین اعزام به غیر از محمد رضا و یکی دیگر از رزمندگان همگی به فیض شهادت رسیدند.

محمدرضا نیز در سه روز اول به دلیل جراحات متعدد وارده و بی هوشی جز شهدا محسوب شده بود اما به خواست خدا زنده ماند و پس از اعزام به تهران و معالجه و مدتی پس از ترخیس دوباره از طریق سازماندهی بسیج مردمی راهی جبهه شد.

این حادثه باعث شد تا محمدرضا در بین دوستان و مردم روستا لقب شهید زنده را به خود اختصاص دهد.

برادرش میگفت بار دوم که او راهی جبهه شد گفت برای شهادت میروم، او پس از 45 روز برگشت تا با مادر نابینایش که تنها قادر به تشخیص شب و روز بود و تنها برادرش که از او بزرگتر بود دیداری تازه کند. محمد رضا سالها قبل از جبهه پدرش را از دست داده بود و برادرش نیز متاهل بود و او تنها امید و مراقب مادرنابینایش بود، مادر به بهانه نیاز به مراقبت و بودن محمدرضا در کنارش خواست تا مانع از رفتن او شود اما محمدرضا دودل رایکدل کرد و مادر را به برادر بزرگ خود سپرد و برای بار سوم راهی جبهه های حق علیه باطل شد تا شاید این بار طلوع آرزویش را ببیند اما سوغات سفر آخر محمدرضا تنها خس خس سینه بود، سینه ای مالا مال از عشق به خدا و وطن ...

محمدرضا این بار شیمیایی شد اما میگفت که شیمیایی روی او اثری نداشته است. انگار که حکمت این بی اثری در سالها ابتدایی پیمودن راه شهادت و ملحق شدن به دوستان در سالها بعد بود.

دل محمدرضا 45 روز دیگر دوری مادر نابینا و تنها برادر را تحمل کرد و دوباره راهی خانه شد، اما این بار اشک چشم های نابینای مادر بر اراده و عزم محمدرضا غلبه کرد و دل مهربان محمد رضا در حسرت شهادت ماند...

او چند بار دیگر نیز از مادر اذن میدان خواست اما مادر آنقدر محمدرضا را دوست داشت که هر بار مانع رفتنش میشد او با بدنی مجروح و سینه ای شیمیایی سالها از مادر مراقبت کرد و در کنار مادر ماند تا مادر از او راضی باشد اما محمدرضا تنها حسرتش شهادت بود...

زمانی که از برادرزاده اش که تقریباً هم سن وسال خودم بود در مورد خاطرات محمدرضا پرسیدم، میگفت من اکثر اوقات در کنارش بودم و از جبهه و جنگ ازش میپرسیدم، او خاطرات و عکس هایش را برایم مرور میکرد و تنها کسی که از آن عکسها به درجه رفیع شهادت نرسیده بود خودش بود، همیشه آهش را احساس میکردم و میدانستم که در حسرت جاماندن از قافله دوستان میسوزد...

محمدرضا تنها در یک سال ابتدایی که جراحات وارده او را آزار میداد حقوق جانبازی را تقبل کرد و پس از آن دست به بیل شد و با کار کشاورزی مخارج خود و مادرش را تامین میکرد. درآمد او تنها تامین کننده خورد و خوراک آنان بود و محمدرضا مگر چندبار در سالهای قبل از شهادت هیچوقت به دنبال درمان نرفت. او هرگز ازدواج نکرد و مادرش را هیچگاه تنها نگذاشت...

او بخاطر مادرش هیچوقت دردهایش را نمایان نکرد و در سالهای آخر نیز سعی کرد مادر متوجه حال وخیم او نشود.

جانبازی محمدرضا در ابتدا 75 درصد بر اثر اصابت ترکش به قسمت سینه و گردن بود از این رو اطرافیان همیشه به او توصیه میکردن که به دنبال حقوق و مزایای جانبازی برود بعضی از دوستان بدو میگفتند اگر ما بجای تو بودیم الان بهترین خانه و ماشین داشتیم ولی غافل از اینکه محمدرضا دنیا را سه طلاقه کرده و تنها آرزویش طلوع است...

برادر محمدرضا میگفت او با وجود فشارهای اقتصادی و حتی بیماری و سرفه و سختی تنفس هیچوقت به این حرف ها اعتنا نکرد و حاضر نشد حقوق و مزایا دریافت کند تنها در پاسخ میگفت مگر ما بخاطر پول و مال دنیا جنگیدیم ...

در سالهای آخر تنفس محمدرضا سخت تر و خس خس سینه اش نمایان تر شده بود. اما او تا زمان حیات مادرش هیچوقت حاضر به مداوا نشد و اندک درآمد خود که حاصل از کارگری بود را هزینه مداوای مادر میکرد.

محمدرضا در سالهای آخر کارکردن برایش خیلی سخت شده بود و بدلیل ضعف جسمی حتی نمیتوانست بیل بزند اما باز حاضر نشد به پیشنهاد اطرافیان جامه ی عمل بپوشاند چرا که محمدرضا سالهاست که دنیا را سه طلاقه کرده...

محمدرضا در آبان 90 مادرنابینایش را از دست داد و از آن موقع بود که بنا به اسرار برادر حاضر به درمان شد در ابتدا به پزشکان عمومی مراجعه کرد و مراحل درمان اولیه را پشت سر گذاشت اما او هیچوقت درد اصلی خود را یعنی شیمیایی شدنش را عنوان نکرد و پزشکان نیز تشخیص ندادند.

سرانجام حال محمدرضا چند ماه پس از فوت مادر رو به وخامت کرد و او را روانه بیمارستان و اتاق عمل نمود او هرگز حاضر نشد کارت جانبازی و شیمیایی خود را به پزشکان ارائه دهد و از خانواده برادرش نیز همینطور خواست تا مبادا هزینه درمانش به دوش بنیاد شهید و ایثارگران بیفتد و ذره ای از یک عمرخودگذشتگی و ایثارش تباه و دنیوی شود...

محمدرضا پس از بستری حدود 20 روز در ICU به سر برد و بعد از چند بار به هوش آمدن در نهایت در تاریخ  91/4/8 پنجشنبه غروب، طلوع کرد و فیض زیبای شهادت نصیبش شد

به گفته پزشکان هنوز دو یادگار از زمان دفاع مقدس در قفسه سینه و کتف شهید محمدرضا بوده است و همچنین  بدلیل تاثیرات شیمیایی دریچه قلب مهربان این شهید بزرگوار گشاد شده و کبدو روده های شهید نیز دچار مشکلات حادی شده بودند که همگی این عوامل باعث شدند تا عمل ناموفق باشد و این بزرگمرد پس از سالها سختی و خس خس های درد آور در نهایت به طلوع زیبای شهادت برسد...

به گفته ی اطرافیان شهید محمدرضا حیدری، وی قبل از درمان عنوان میکند که در کنار قبر مادرش به خاک سپرده شود و این آرزوی شهید نیز محقق می شود. این شهید بزرگوار کمتر از 8 ماه بعد از فوت مادرش کربلایی شد...

شهید محمدرضا حیدری تا زمان شهادت به شهید زنده معروف بود اما من معتقدم شهید محمدرضا هنوز هم زنده است با این تفاوت که دیگر خس خس سینه آذارش نمیدهد و راحت میتواند شمیم بوی عطر یار را استشمام کند...

 

محمدرضا طلوع شهادتت مبارک



تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, | 13:40 | نویسنده : گمنام |

14 بار مجروح شده ام.
در کربلای 5 شیمیایی شده ام.
بیش از 200 ماه است که روی تخت بیمارستان خوابیده ام و 67 بار مرا به اتاق عمل بردند...
در عمل های اخیر به دلیل ترس از مرگ مرا بیهوش نمی کنند و بدون بی هوشی جراحی می شوم.
 7 عمل در کشور آلمان انجام داده ام.
چند وقت پیش خدمت مقام رهبری رسیدم ولی نتوانستم از آمبولانس پیاده شوم ایشان جلوی اتومبیل آمدند. آقا فرمودند: شهدا اگر یک بار شهید شدند لحظه لحظه زندگی تو شهادت است.
من دوست داشتم بیشتر از این به مردم و کشورم خدمت کنم اما با همین شرایط اگر نیازی باشد من مثل روز اول آماده انجام هرگونه کاری هستم.
20 سال است فقط به یک چیز غبطه می خورم و آن اینکه چرا شهید نشدم؟؟!
اینها گوشه ای از یک رمان تخیلی نیست، اینها انشای یه دانش آموز نیست، اینها شعارهای تبلیغاتی قبل از انتخابات نیست، اینها حرف دل است، از همان هایی که چون از دل بر می آید لاجرم بر دل می نشیند. اینها حرف یکی از هزاران جانبازی است که روزی صدبار مرگ را جلوی چشم خود می بینند ولی خم به ابرو نمی آورد. خود را آنچنان فدای اسلام و کشور کردند و هنوز هم خود را بدهکار می دانند... آنها خودشان را بدهکار می دانند ولی ما چی؟؟!!! ما هم باید خودمان را طلبکارشان...



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, | 15:13 | نویسنده : عاشق کربلا |

امروز دکترت می گفت فقط دعا .من که سالهاست روز و شب برای ماندنت دعا می کنم .شاید منظورش از دعا برای تو راضی شدن من به رفتنت بود . تو که دلبسته دنیا نیستی . پس لابد باید دعا کنم که دنیا زودتر از صدای خس خس سینه ات دل بکند...



تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, | 11:10 | نویسنده : پلاک |
صفحه قبل 1 صفحه بعد