بغض جامانده( نگاه پنجم)

 

 

 

اینجا هویزه ، میعادگاه خاکیان آسمانی و مأمن افلاکیان زمینی...

وقتی می خوای وارد مزار هویزه بشی اولین چیزی که تو رو شیفتش میکنه پلاک ها و سربندهای سبز و قرمزیه که از سقف آویزان کردن و با یک نسیم ، لالایی دلنوازی رو برات به همراه میاره .

در و دیوارش پر بود از نامه های شهدا، نمی دونم شاید نامه های همون شهدائی که مزارشون اونجا بود .

هویزه مثل یک موزه بود ، موزه ای که نیاز به تعریف نداشت و خودش باهات حرف می زد . مسئولین از شهدا و زندگی نامه چند تاشون برامون گفتن :شهید علی حاتمی ،  شهید حسین علم الهدای که مزار مادر و برادرشونم اونجا بود...

نمی دونم چی شد که هر کدوم از ما سر یکی از مزارها رفتیم و فقط بهش خیره شدیم ، هر چند که صدایی شنیده نمیشد اما کلی حرف بینمون رد و بدل می شد  !!، شاید اون مزار ، مزارهمون شهیدی بود که دعوت نامه هامون رو امضا کرده!!!!!!!!!!!! 

توی هویزه حال غریبی داشتم ، دل کندن ازش برام سخت بود اما بیتابی دیدن طلائیه رفتن رو برام راحت تر کرده بود .

به هویزه با تمام دلتنگیاش امید دیدار گفتیم و راهی مقصد بعدی شدیم.

مؤمنین جهاد نمائید در را خدا

عاشقان مژده که نزدیک است فتح کربلا

آمدیم سوی شهیدان حسین الله اکبر

تا کنیم جان را به قربان حسین الله اکبر

 

تا رسیدن به طلائیه حاج زاهد مهمون اتوبوس ما بود و برامون از رفیقاش و جگر سوختش گفت ، وقت رسیدن همه هم نوا شدیم و شعری که حاجی بهمون یاد داده بود رو زمزمه کردیم .

قبل از ورود برای دیدن طلائیه لحظه شماری می کردم اما نمی دونم چرا بعد از ورود ....

شاید از خوشحالی زیاد بود ، نمی دونم ....

مونده بودم از کجا شروع کنم!! نماز ؟؟زیارت عاشورا؟؟؟ رفتن به حسینیه ؟؟ خواندن یک صفحه قرآن؟؟

یکی یکی کارها مرور میشد اما یه چیز مهم رو فراموش کرده بودم، کمبود زمان .... وقتی وارد طلائیه میشی آرامش عجیبی میاد سراغت ، اونقدر که دلت می خواد فقط یه جا بشینی و تا می تونی خیره بشی به خاکش ... نمی دونم چرا طلائیه ناله های منو نشنید ، چرا منو با کوله بار بغز راهی کرد ؟؟ چرا بازم آه و حسرت دیدن حسینه اش نصیبم شد؟؟  " و باز میگم : به کدامین گناه فریادها سکوت شدند؟؟؟؟"

از تپه هایی که ، گونی های خاک شده بود پله هاش بالا رفتم و کل طلائیه رو دیدم . می خواست تا می تونم از اون لحظه ها استفاده کنم و به همه چیزم برسم ، ناخودآگاه متوجه شدم کل طلائیه رو دور زدم ، محو فضای طلائیه شده بودم و از دل خودم غافل.

 یه قسمت از طلائیه قرآن چیده بودن و هرکسی دوست داشت می نشست و برکت خوندنش و تقدیم شهدا می کرد . کاش ما هم لیاقتش رو پیدا می کردیم.

وقتی آماده رفتن شدیم ، دیدم یکی از بچه ها خیره شده به عکس شهید خرازی و داره باهاش حرف میزنه ، طوری صحبت می کرد ، که انگار شهید روبه روش ایستاده، نه عکسش . شرمندگی رو میشد توچهرش دید .... خوشبحالش کاش منم حال اونو داشتم .

راوی تعریف می کرد شهید خرازی دستش رو تو خاک طلائیه جا گذاشته ....، حاجی جون ما هم یه جورایی مثل خودتیم ، شما دستت رو جا گذاشتی و ما دلمون رو ...


خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنه کاریم . . .

نظرات شما عزیزان:

آرزويم شهادت
ساعت20:40---14 تير 1391
ايول...
داخل اتوبوس رو خوب اومدي
اون شب از سرما لرزيديم ولي يخ نزديم...
شادي روح شهداي غواص كه در دل شبهاي زمستون دلشون رو به دريا ميزدن صلوات


دختر شهداء
ساعت17:03---11 تير 1391
سلا. بچه ها کارتون عالیه. همچنان ادامه بدین، خودم که تا حالا نرفتم شلمچه اما آرزومه یه بارم که شده برم ببینم چی دارین میگین از کیا داریم حرف میزنین...انشاالله لایق رفتن اونجا باشم.
واسم دعا کنین... شهدارو خیلی دوست دارم


دوست
ساعت11:22---11 تير 1391
سلام دوست عزیز.
پست جالبی بود
امادومین چیزی که در راهیان نور مؤثر است زمان است!
اینجا چون کسانی آمدن که به خدا رسیدند پس هر کس میاد که به خدا نزدیک شه!
یک حرکت پر برکت است(نماز,زیارت عاشورا,رفتن به حسینیه,خواندن یک صفحه قرآن,...)
من خودمو میگم اگر دل و چشم هایم رو کنترل نکنم نمی توانم نظر کنم.
نمی فهمم کجا و کی و چه طور تلافی می کنند ولی چون آنها عادتکم الاحسان و سجیتکم الاکرم اند در اقتدا به اربابشان امام زمان(عج)، تلافی می کنندودوباره همه ماهارو دعوت میکنن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 تير 1391برچسب:, توسط پلاک