|
همه از غروب شلمچه میگفتن ، حرفاشون برام قابل درک نبود ، مگه غروبش چی داشت؟؟؟..
لحظه به لحظه به آخر خط نزدیک میشدیم ، یعنی اینجا آخرش بود ؟؟؟؟ میگفتن شلمچه نزدیکترین مکان تا کربلا ست ، تقریبا از اونجا تا کربلا 8 ساعت راه بود، شاید چون دلمون رو تو شلمچه جا گذاشتیم الان مدام بهانه کربلا رو می گیریم ...
یه حوضچۀ کوچیک آب اونجا بود که بعضی از دوستان رفتن و توش وضو گرفتن ، می گفتن آبش خیلی شوره ، اونقدر که صورتشون شوره زده بود .
حسینیه ی شلمچه مثل یه نگین فیروزه ای بود که فقط آه و حسرت دیدنش نصیب من شد ...
اکثر بچه ها توی یه مکان جمع شدن و نشستن ... . تا قبل از سفر راهیان شاید اگه می خواستم یه جا بنشینم اول نگاه می کردم ببینم خاکی نباشه ، اما اونجا خیلی راحت نشستم ، نمی دونید چه حس خوبیه وقتی چادرت پرشده از خاک شلمچه ... ، خاکی که بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س) رو میده .
دلم بهانه می گرفت اما بغضش نمی ترکید ، مدام بهش التماس می کردم ، انگار منتظر یه حرف تازه بود.... تا اینکه یکی از راویا گفت : اینجا آخرشه ، دیگه تمام شد ، بعد از شلمچه باید برگردیم شهرمون ... خیلی دلم شکست ، به سجده رفتم و خاکش رو بغل کردم ، حالم دست خودم نبود ، برای اولین بار صدای ناله هام با اشکها هم نوا شده بودن ، دلم می خواست با تمام وجود فریاد بزنم ، مدام چشمم به خورشید بود وخدا خدا می کردم غروب نکنه یا حداقل امروز دیر تر غروب بشه اما، کم کم خورشید جاش رو به مهتاب سپرد. خدایا چرا اینقدر زود داره تمام میشه ، من که هنوز .......... صدای مسئولین بلند شد بچه ها دیگه باید بریم بلند شید ، دیگه وقت رفتنه ... به خاک شلمچه التماس کردم بیرونم نکنه : بزار بیشتر بمونم ، مگه نمیگن اینجا دیگه آخرین مکانه پس چرا اینقدر عجله دارن ؟؟ تو رو خدا، فقط یه کم دیگه بمونیم ...دلم می خواست خودم از خاکش دل بکنم و بلند شم اما... احساس می کردم شهدا دارن بیرونم می کنن ... دلم می خواست مدام برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم ، به جزء 2بار دیگه نتونستم ...
خیلی از بچه ها حالشون بد شده بود به طوری که اصلا توانایی حرکت نداشتن به کمک بچه ها رفتن سمت اتوبوس ها...
خادمین مدام خوش آمد و التماس دعا می گفتن ، یه لحظه بهشون حسودیم شد . خوشبه حالشون ، صبح تا شب تو شلمچه هستن . اونقدر اونجا میمونن که دیگه سیر میشن .... نمی دونم شاید دلکندن از شلمچه برای اونا خیلی سخت تر باشه ولی واقعا خوشا به سعادتشون .
به سمت اتوبوس آمدم، اینبار راحت پیدا شد ، انگار همه چیز برای زود رفتن ما آماده شده بود.....از پشت قاب شیشه ای که بین من و شلمچه مونده بود ، تا آخرین تلاطم نگاهش کردم... ، دیگه ندیدمش...
حالا فهمیدم غروب شلمچه چی بود و چرا همه مجنونش شدن ....
خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنه کاریم . . .
نظرات شما عزیزان:

خیلی حس بدی بود.
.................................

خیلی حس بدی بود.
.................................

چیکار کرد با ما؟؟؟؟

واقعأزندگي آنان از جنس ديگر بود. لطيف ترين لحظه ها را با ناب ترين حادثه ها گره مي زدند. شجاعت و نشاط و دفاع از محرومان، وجه امتيازشان بود.اما من....!

برام دعا میکنید با شهادت بهشتی بشم؟؟؟
برچسبها: