باورنکنید!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سحرگاهان به قصد روزه داری// شدم بیدار از خواب و خماری

برایم سفره ای الوان گشودند// به آن هر لحظه چیزی را فزودند

برنج و مرغ و سوپ وآش رشته// سُس و استیک با نان برشته

خلاصه لقمه ای از هرچه دیدم// کمی از این کمی از آن چشیدم

پس از آن ماست را کردم سرازیر// درون معده ام با اندکی سیر

وختم حمله ام با یک دو آروغ// بشد اعلام بعداز خوردن دوغ

سپس یک چای دبش قند پهلو// به من دادند با یک دانه لیمو

خلاصه روزه را آغاز کردم// برای اهل خانه ناز کردم

برای اینکه یابم صبر و طاقت// نمود م صبح تا شب استراحت

دوپرس ِ کلّه پاچه با دو کوکا// کمی یخدر بهشت یک خورده حلوا

به افطاری برایم شد فراهم// زدم تو رگ کمی از زولبیا هم

وسی روزی به این منوال طی شد// نفهمیدم که کی آمد و کی شد

به زحمت صبح خود را شام کردم// به خود سازی ولی اقدام کردم

به شعبان من به وزن شصت بودم// به ماه روزه ده کیلو فزودم

اگرچه رد شدم در این عبادت// به خود سازی ولیکن کردم عادت

خدایا ای خدای مهر و ناهید// بده توش و توانی را به« جاوید»

که گیرد سالیان سال روزه// اگرچه او شود از دم رفوزه

لبخندبرچهره ی دوستان چه زیباست. التماس دعا.

 



تاريخ : پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, | 11:56 | نویسنده : کمیل |

 

ای کاش اینبار هم نگاهم می کردی

    خودت می دانی دلم برایت تنگ است

                    فاصله ها دیگر تاب بهانه شدن را ندارند

ببین ، من آمدم      

     گام های آخر را تو برایم بردار

                          حرف های ناگفته را می دانی

                                 بگذار لحظه ای وجودت را حس کنم   

        باورم تشنه نگاه توست

                     گام آخر را بردار.............

 

 

 

 



تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 19:20 | نویسنده : پلاک |

کم کم لحظات اول نزدیک میشه اما اینبار مثل قبل نیست .اونموقع  آغاز خاطراتمون بود اما الان...

اولین هوای زندگی از پادگان کرخه وجودمون رو پر کرد ، اون شب اصلا باورمون نمی شد که بالاخره آمدیم ، آخه اصلا قرار نبود بیایم. آمدن ما دست خودمون و دیگران نبود....

به بهانه های مختلف ، می رفتیم بیرون از سوله و به اطراف خیره می شدیم، یعنی واقعا آمدیم خوزستان؟؟؟

اون شب کلی از خودمون و اطراف عکس گرفتیم ، حالمون دست خودمون نبود ، خیلی خوشحال بودیم ، شاید بخاطر خبرایی بود که بعد از نماز مغرب شنیدیم!!!!!!!!!!!!!!!

صبح روز بعد سریع آماده شدیم و به سمت فتح المبین حرکت کردیم ، از اونجا بود که به خودمون اجازه ندادیم با کفش وارد بشیم ، هرچند وقتی از مکانهایی که پر از سنگ ریزه بود به سختی حرکت کردم اما حس خوبی داشتم...

 خاکریزای منطقه فتح المبین خیلی برام جالب بود و دلم می خواست برم بالای تپه ها اما تابلوهایی که روش نوشته بود " خطر مین " بهم این اجازه رو نمی داد، در اون لحظات خیلی افسوس خوردم که چرا اون موقع ها نبودم .........

قسمت های مختلف فتح المبین تابلوهایی رو به شکل لاله درست کرده بودن و روش نوشته بود شهید گمنام .. من شنیده بودم ، از اون مکانها شهید گمنام پیدا کردن و بخاطر همین اون نمادها رو گذاشتن...

با اینکه فتح المبین اولین مکان بود و وقتش بیشتر از جاهای دیگه نبود اما خوب تونست جای خودش رو توقلبها پیدا کنه .

حرکت به سمت فکه آغاز شد. فکه معبری به سوی آسمان....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 19:11 | نویسنده : پلاک |

بازم جا موندیم... از شهدا... از کاروان عشاق شهدا...

امشب بیست و دوم خردادماه نود و یک .مجری اخبار ساعت9:30 :  
"کاروانهای راهیان نور از سراسر کشور وارد مناطق عملیاتی غرب در استان کردستان شدند..."
تموم فکر و ذهن و هوش و حواسم رفت طرف تلویزیون. حس کردم یه چیزی تو دلم فروریخت یه چیزی یه حسی که خیلی وقته دلم واسش تنگ شده ، جسمم پای تلویزیون بود اما قلب و روحم با "برگزیده هایی" بود که داشتن از تپه ها بالا میرفتن و توی سنگرها سرک میکشیدن. دلم با موج چادر مشکی دختراش تکون میخورد و مث چپیه ای که دور گردنشون بود به تک تک جاهایی که دوربین نشون میداد گره میخورد....
گزارشگر: شما از کدوم استان اومدین؟
پسر16-17 ساله: استان اصفهان
گزارشگر: از اینجا اومدن چه درسی گرفتین؟
پسر: درس رشادت و آزادگی ...  
---
گزارشگر: از اینکه اینجایین چه حسی دارین؟
خانومی در حالیکه رو صندلی اتوبوس می نشست: احساس میکنم رو بال ملائک قدم میذارم...
 
چقدر اتوبوسشون شبیه اتوبوس ما بود با همون رنگ نارنجی قشنگش. احساس کردم جاموندم. راست میگفت، واس همینه که آدم اونجا احساس آرامش میکنه نه یه آرامش ظاهری و تصنعی، آرامش عمیق قلبی.
میگن اسم قلب رو واسه این قلب گذاشتن چون هرلحظه ممکنه اوضاعش تغییرکنه. یه لحظه خوبه دو دقیقه بعد میبینی به هم ریخت و کلاً از این رو به اون رو شد... این واسه هرکسی ممکنه پیش بیاد اما خیلی از بچه ها از جمله خودم تو اون یک هفته ای که رفتیم زیارت قلب هامون فقط یک رو داشت...
کاش دوباره قسمت میشد...
 خوش به حالشون. الان می فهمم "دعوت" شدن یعنی چی؟ "کاروان راهیان" یعنی چی...
کاش میشد....
التماس دعا

پی نوشت: امروز24م تیر سالگرد شهدای مسجد جامع زاهدانه،از فاصله دور یا نزدیک برای شادی روحشون صلوات..



تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 10:12 | نویسنده : سیب |

خدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود و تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد و با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت و تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد و بیشتر میخرد و او تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند و وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید و وقتی همه تنهایت .... .

 

دوستان عزیز تقاضا دارم در صورت نظر دادن  از دیدگاه  خود متن را کامل کنید

ممنون .



تاريخ : جمعه 23 تير 1391برچسب:, | 23:33 | نویسنده : کمیل |

محمد رضا حیدری در ابتدای شروع جنگ جهت گذراندن خدمت مقدس سربازی عازم جبهه های جنوب شد و پس از 18 ماه نبرد سرانجام یک روز که با چند تن از رزمندگان(42نفر) دیگر در حال اعزام به خط مقدم بودند به دلیل اصابت خمپاره به ماشین اعزام به غیر از محمد رضا و یکی دیگر از رزمندگان همگی به فیض شهادت رسیدند.

محمدرضا نیز در سه روز اول به دلیل جراحات متعدد وارده و بی هوشی جز شهدا محسوب شده بود اما به خواست خدا زنده ماند و پس از اعزام به تهران و معالجه و مدتی پس از ترخیس دوباره از طریق سازماندهی بسیج مردمی راهی جبهه شد.

این حادثه باعث شد تا محمدرضا در بین دوستان و مردم روستا لقب شهید زنده را به خود اختصاص دهد.

برادرش میگفت بار دوم که او راهی جبهه شد گفت برای شهادت میروم، او پس از 45 روز برگشت تا با مادر نابینایش که تنها قادر به تشخیص شب و روز بود و تنها برادرش که از او بزرگتر بود دیداری تازه کند. محمد رضا سالها قبل از جبهه پدرش را از دست داده بود و برادرش نیز متاهل بود و او تنها امید و مراقب مادرنابینایش بود، مادر به بهانه نیاز به مراقبت و بودن محمدرضا در کنارش خواست تا مانع از رفتن او شود اما محمدرضا دودل رایکدل کرد و مادر را به برادر بزرگ خود سپرد و برای بار سوم راهی جبهه های حق علیه باطل شد تا شاید این بار طلوع آرزویش را ببیند اما سوغات سفر آخر محمدرضا تنها خس خس سینه بود، سینه ای مالا مال از عشق به خدا و وطن ...

محمدرضا این بار شیمیایی شد اما میگفت که شیمیایی روی او اثری نداشته است. انگار که حکمت این بی اثری در سالها ابتدایی پیمودن راه شهادت و ملحق شدن به دوستان در سالها بعد بود.

دل محمدرضا 45 روز دیگر دوری مادر نابینا و تنها برادر را تحمل کرد و دوباره راهی خانه شد، اما این بار اشک چشم های نابینای مادر بر اراده و عزم محمدرضا غلبه کرد و دل مهربان محمد رضا در حسرت شهادت ماند...

او چند بار دیگر نیز از مادر اذن میدان خواست اما مادر آنقدر محمدرضا را دوست داشت که هر بار مانع رفتنش میشد او با بدنی مجروح و سینه ای شیمیایی سالها از مادر مراقبت کرد و در کنار مادر ماند تا مادر از او راضی باشد اما محمدرضا تنها حسرتش شهادت بود...

زمانی که از برادرزاده اش که تقریباً هم سن وسال خودم بود در مورد خاطرات محمدرضا پرسیدم، میگفت من اکثر اوقات در کنارش بودم و از جبهه و جنگ ازش میپرسیدم، او خاطرات و عکس هایش را برایم مرور میکرد و تنها کسی که از آن عکسها به درجه رفیع شهادت نرسیده بود خودش بود، همیشه آهش را احساس میکردم و میدانستم که در حسرت جاماندن از قافله دوستان میسوزد...

محمدرضا تنها در یک سال ابتدایی که جراحات وارده او را آزار میداد حقوق جانبازی را تقبل کرد و پس از آن دست به بیل شد و با کار کشاورزی مخارج خود و مادرش را تامین میکرد. درآمد او تنها تامین کننده خورد و خوراک آنان بود و محمدرضا مگر چندبار در سالهای قبل از شهادت هیچوقت به دنبال درمان نرفت. او هرگز ازدواج نکرد و مادرش را هیچگاه تنها نگذاشت...

او بخاطر مادرش هیچوقت دردهایش را نمایان نکرد و در سالهای آخر نیز سعی کرد مادر متوجه حال وخیم او نشود.

جانبازی محمدرضا در ابتدا 75 درصد بر اثر اصابت ترکش به قسمت سینه و گردن بود از این رو اطرافیان همیشه به او توصیه میکردن که به دنبال حقوق و مزایای جانبازی برود بعضی از دوستان بدو میگفتند اگر ما بجای تو بودیم الان بهترین خانه و ماشین داشتیم ولی غافل از اینکه محمدرضا دنیا را سه طلاقه کرده و تنها آرزویش طلوع است...

برادر محمدرضا میگفت او با وجود فشارهای اقتصادی و حتی بیماری و سرفه و سختی تنفس هیچوقت به این حرف ها اعتنا نکرد و حاضر نشد حقوق و مزایا دریافت کند تنها در پاسخ میگفت مگر ما بخاطر پول و مال دنیا جنگیدیم ...

در سالهای آخر تنفس محمدرضا سخت تر و خس خس سینه اش نمایان تر شده بود. اما او تا زمان حیات مادرش هیچوقت حاضر به مداوا نشد و اندک درآمد خود که حاصل از کارگری بود را هزینه مداوای مادر میکرد.

محمدرضا در سالهای آخر کارکردن برایش خیلی سخت شده بود و بدلیل ضعف جسمی حتی نمیتوانست بیل بزند اما باز حاضر نشد به پیشنهاد اطرافیان جامه ی عمل بپوشاند چرا که محمدرضا سالهاست که دنیا را سه طلاقه کرده...

محمدرضا در آبان 90 مادرنابینایش را از دست داد و از آن موقع بود که بنا به اسرار برادر حاضر به درمان شد در ابتدا به پزشکان عمومی مراجعه کرد و مراحل درمان اولیه را پشت سر گذاشت اما او هیچوقت درد اصلی خود را یعنی شیمیایی شدنش را عنوان نکرد و پزشکان نیز تشخیص ندادند.

سرانجام حال محمدرضا چند ماه پس از فوت مادر رو به وخامت کرد و او را روانه بیمارستان و اتاق عمل نمود او هرگز حاضر نشد کارت جانبازی و شیمیایی خود را به پزشکان ارائه دهد و از خانواده برادرش نیز همینطور خواست تا مبادا هزینه درمانش به دوش بنیاد شهید و ایثارگران بیفتد و ذره ای از یک عمرخودگذشتگی و ایثارش تباه و دنیوی شود...

محمدرضا پس از بستری حدود 20 روز در ICU به سر برد و بعد از چند بار به هوش آمدن در نهایت در تاریخ  91/4/8 پنجشنبه غروب، طلوع کرد و فیض زیبای شهادت نصیبش شد

به گفته پزشکان هنوز دو یادگار از زمان دفاع مقدس در قفسه سینه و کتف شهید محمدرضا بوده است و همچنین  بدلیل تاثیرات شیمیایی دریچه قلب مهربان این شهید بزرگوار گشاد شده و کبدو روده های شهید نیز دچار مشکلات حادی شده بودند که همگی این عوامل باعث شدند تا عمل ناموفق باشد و این بزرگمرد پس از سالها سختی و خس خس های درد آور در نهایت به طلوع زیبای شهادت برسد...

به گفته ی اطرافیان شهید محمدرضا حیدری، وی قبل از درمان عنوان میکند که در کنار قبر مادرش به خاک سپرده شود و این آرزوی شهید نیز محقق می شود. این شهید بزرگوار کمتر از 8 ماه بعد از فوت مادرش کربلایی شد...

شهید محمدرضا حیدری تا زمان شهادت به شهید زنده معروف بود اما من معتقدم شهید محمدرضا هنوز هم زنده است با این تفاوت که دیگر خس خس سینه آذارش نمیدهد و راحت میتواند شمیم بوی عطر یار را استشمام کند...

 

محمدرضا طلوع شهادتت مبارک



تاريخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, | 13:40 | نویسنده : گمنام |

دوتا تانك عراقی وارد شهر سرپل ذهاب شده بودند. این مسأله پیش از تشكیل آن گروه‌های كوچك رخ داد. ماشین استیشن یكی از دوستان دست من بود كه آن را از قصرشیرین آورده بود تا در امان باشد. آن روز مسلح بودم. نارنجك و نارنجك‌انداز ژ3 هم داشتم. همه را توی ماشین گذاشتم و به سمت سپاه رفتم تا با آقای «جمشیدی» كه سرپرست سپاه بود، صحبت كنم. ایشان توی سنگر جلوی در سپاه بود. پرسیدم، آن نیروها در فلان منطقه مال كیست؟ گفت: خبر ندارم.

گفتم: از بچه‌های پادگان ابوذر سؤال كنید. گفت: تلفن قطع شده است و بی‌سیم هم نداریم.

هم‌زمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، یك گروه از واحدهای تانك ما هم به فرماندهی افسری جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقی‌ها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتیبانی كرده بود، ولی به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بنی‌صدر»، باید عقب‌نشینی كنید. این كار برای او مساوی مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولی جواب همان بود؛ به‌خاطر همین پشت بی‌سیم، بنی‌صدر را به باد فحش گرفته بود. ولی بالاخره با بدبختی به عقب برگشتن

ساختمان سپاه بلند بود و یك ضدهوایی روی آن گذاشته بودند. گفتم: به‌نظرت از بالا می‌توانم آن‌جا را ببینم؟ گفت: امتحان كن.

رفتم بالا. دیدم چیزی معلوم نیست. به پایین برگشتم. دیدم جمشیدی نیست. اسلحه دستم بود و داشتم به‌سمت ماشین می‌رفتم كه دیدم دوتا تانك دارند می‌آیند. گفتم خب چه بهتر! از همین‌ها می‌پرسم.

به چهار، پنج متری سنگر رسیده بودم كه دیدم تیربار روی تانك برگشت سمت من. یك‌لحظه رنگ تانك را دیدم و فهمیدم عراقی است. شیرجه زدم توی سنگر و خوابیدم كف آن. تانك، سنگر را حسابی گلوله‌باران كرد. تكان نخوردم و خدا كمك كرد كه زخمی نشدم. كالیبرش را بالا برد و ساختمان سپاه و ضدهوایی را كوبید. بعد هم به عقب رفت. حسرت می‌خوردم كه چرا نارنجك تفنگی‌ها را توی ماشین گذاشته‌ام. یكی از تانك‌ها به سمت كرمانشاه رفت و دومی همان‌جا ایستاد و به ساختمان سپاه شلیك كرد. فكر می‌كرد من مرده‌ام. گلوله‌ی اول نخورد، ولی دومی به طبقه دوم خورد.



تاريخ : سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, | 22:51 | نویسنده : همسفر |

 

لحظات وداع کاروان راهیان نور دانشگاه های سیستان و بلوچستان

غروب 22 اسفند 90 شلمچه

با تشکر از دوست عزیزمون آقا محمد که کد این ویدیو رو در اختیار ما قرار دادند.(جهت مشاهده از مرورگر اکسپلورر استفاده کنید)



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 20:42 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 

با سلام به همه همسفرای خوبم

 

۲ساعته دارم فک میکنم چی بنویسم

اما فقط اینو میتونم بگم

میدونم شهدا خیلی دوستتون دارن واسه من دعاکنید

التماس دعا



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 10:37 | نویسنده : همسفر |

 

چه انتظار عجیبی

تو بین منتظران هم

عزیز من چه غریبی

عجیب تر که چه آسان ندیدنت شده عادت

چه بیخیال نشستیم

نه کوشش نه وفایی

فقط نشسته و گفتیم: خدا کند که بیایی....

 

 اللهم عجل لوليک الفرج

 

                                                         



تاريخ : چهار شنبه 14 تير 1391برچسب:, | 17:11 | نویسنده : پلاک |

 

مثل همیشه زودتر از اتوبوس های دیگه به محل اسکان رسیدیم .
خستگی برامون معنایی نداشت ، ساکهامون رو برداشتیم و تا خوابگاه با هم مسابقه دادیم . اون شب ما به فکر این بودیم که روی تختهای بالایی راحت تر خوابمون می بره یا تخت های پائین ..!! ، غافل از اینکه در گیر و دار تفکرات ما بچه های دیگه اصلا جایی برای خواب نداشتن و مجبور شدن اون شب رو داخل اتوبوس به سر ببرن.
روزای قشنگی داشتیم و حسابی سحر خیز شده بودیم ، ساعت 3 بیدار باشمون بود آخه دوست نداشتیم نماز جماعت رو از دست بدیم .

بالاخره آماده رفتن شدیم ، یعنی امروز مقصد کجاست ؟؟ قراره کجابریم ؟؟؟



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 20:2 | نویسنده : پلاک |

با اجازه از شهدای عزیز

 می دونم این وبلاگ مال شماست اما چون وجود شما باعث شده من با خیلی ها آشنا بشم دلم می خواد یه چند خطی برای دوستای خوبم بنویسم :

دوستای مهربانم

همون چیزی که مدتها بود ازش وحشت داشتم به سراغم آمد . دیگه تمام شد ، امروز و  فردا کردن دانشگاه تمام شد ...تمام  تمام ... همه رفتن ما موندیم و تنهایی !!! دیگه به چه بهانه ای بیایم دانشگاه ؟؟؟ این روزا یاد حرفای راویان راهیان میفتم که می گفتن : مکان ها به خودی خود ارزش ندارن ، این افراد هستن که به خاک ارزش و بها می بخشن ، دانشگاه هاتف برام خیلی عزیز بود ، اما الان که بچه ها رفتن می فهمم این دانشگاه نبود که برام ارزش داشت ، تک تک بچه ها بودن ، شاید خیلی وقتها برای دیدنشون آمدن به دانشگاه رو بهانه می کردم ..

کاش یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه همه دور هم جمع می شدیم ؛ خدایا این روزا چقدر حالم بد شده ، همش خودم رو گول میزنم و میگم نه تمام نشده ، بازم وقت هست ، بازم می تونیم همدیگرو رو ببینیم ، خدایا نمی دونم با این دلتنگی چکار کنم ...

انگار شب آخر راهیان دوباره داره تکرار میشه ، اون روزا واقعا دیدار دوباره ای وجود داشت اما الان .............

باورش برام سخته ، بزارید خودم رو گول بزنم شاید اینطور بتونم این روزا رو تحمل کنم ، تا حالا این قدر زاهدان برام دلگیر نشده بود ، تا قبل از فارغ التحصیلی دلم خوش بود به اروی غرب ، اما وقتی فهمیدم اونم منتفی شده حسابی.............

زاهدان ، تو که بی وفا نبودی ، همه از خاک دامن گیرت می گن ، شاید این دامن گیر بودنت دوباره ما رو دور هم جمع کنه ..

نمی دونم الان حال بقیه چطوره ، اما مطمئنم بهتر از من نیست .

از همه دوستای خوبم می خوام خواهش کنم ، اگر من و بقیه رو فراموش کردید ، وبلاگ رو فراموش نکنید و سراغش بیاین ، وقتی اسم شماها رو پایین نوشته هاتون میبینم آروم میشم و برای چند لحظه دوریتون رو فراموش می کنم ..

وای که چه لحظه سختیه ، لحظه ی خدا حافظی ، هنوز یه روزم نگذشته ، اما دلتنگ همه بچه ها شدم ...

دوستای خوبم اگه یه روز قسمتتون شد و رفتید کربلا ، حتما ما رو با خبر کنید و بدونید این خبر میتونه بهترین خبر برای من و بقیه باشه و مشتاقانه منتظر شنیدنش از زبان تک تکتون هستم ...

ببینید ، ما که فقط چند ترم کنار هم بودیم چقدر جدایی برامون سخته ، حالا خودتون رو بگذارید جای اونایی که چند سال کنار هم بودن و جنگیدن، اما الان برای دیدن دوستاشون باید برن گلزار شهدا.....

بخاطر حرفام منو ببخشید ، امیدوارم همیشه سلامت ، شاد و پیروز باشید .

دلم به بهانه همیشگی گریست ؛ بگذار بگرید و بداند هر آنچه خواست ، همیشه نیست!...

یاعلی



تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 18:53 | نویسنده : پلاک |


بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا چه نظر لطف و مرحمتی به این بیابان های خشک افکندی که انسان با پای خود و با اراده و میل خود به سوی آتش ، و روحش به سان پرنده ای که آرزوی گریختن از قفس دارد ، در تب و تاب پریدن و رها شدن از بدن است .

و خون می رود . بدون هیچ هراسی ، و روحش به سان پرنده ای که آرزوی گریختن از قفس دارد ، در تب و تاب پریدن و رها شدن از بدن است .

خدایا ! به چه بهایی خریدار جان های سعادتمند شده ای که این همه مشتری جان هاشان را بر سر دست نهاده و برای عرضه به پیشگاه تو آورده اند ؟

خدایا ! دوستی با تو چه طعم شیرینی دارد که هرکس آن را چشید ، دیگر رهایش نکرد و همه جا به دنبالت کشیده شد؟

به درستی که شهدا کسانی بودند که سعادت را در شهادت دیدند و از آرزوها شان این بود که به جای یک بار شهید شدن ، چند بار این سعادت نصیب شان گردد و همین موضوع تنها خواسته شان نزد خداوند می باشد همان طور که در حدیثی از پیامبر اکرم «ص» - به نقل از ابن مسعود می خوانیم : « خداوند رابه ارواح شهیدان احد خطاب کرد و از آن ها پرسید : چه آرزویی دارید ؟  آن ها گفتند : پروردگارا ! ما بالاتر از این چه آرزویی می توانیم داشته باشیم ، که غرق نعمت های جاویدان تو هستیم ، و در سایة عرش تو مسکن داریم ، تنها تقاضای ما این است که بار دیگر به جهان برگردیم و مجدداً در راه تو شهید شویم . خداوند فرمود : فرمان تخلف ناپذیر من این است که کسی دوباره به دنیا باز نگردد.»                            

(تفسیر نمونه ،ج 3،ص 196)

 

 



تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 14:19 | نویسنده : کمیل |

همه از غروب شلمچه میگفتن ، حرفاشون برام قابل درک نبود ، مگه غروبش چی داشت؟؟؟..

 

لحظه به لحظه به آخر خط نزدیک میشدیم ، یعنی اینجا آخرش بود ؟؟؟؟ میگفتن شلمچه نزدیکترین مکان تا کربلا ست ، تقریبا از اونجا تا کربلا 8 ساعت راه بود، شاید چون دلمون رو تو شلمچه جا گذاشتیم الان مدام بهانه کربلا رو می گیریم ...

یه حوضچۀ کوچیک آب اونجا بود که بعضی از دوستان رفتن و توش وضو گرفتن ، می گفتن آبش خیلی شوره ، اونقدر که صورتشون شوره زده بود .

حسینیه ی شلمچه مثل یه نگین فیروزه ای بود که فقط آه و حسرت دیدنش نصیب من شد ...

 اکثر بچه ها توی یه مکان جمع شدن و نشستن ...   . تا قبل از سفر راهیان شاید اگه می خواستم یه جا بنشینم اول نگاه می کردم ببینم خاکی نباشه ، اما اونجا خیلی راحت نشستم ، نمی دونید چه حس خوبیه وقتی چادرت پرشده از خاک شلمچه ... ، خاکی که بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س) رو میده .

دلم بهانه می گرفت اما بغضش نمی ترکید ، مدام بهش التماس می کردم ، انگار منتظر یه حرف تازه بود.... تا اینکه یکی از راویا گفت : اینجا آخرشه ، دیگه تمام شد ، بعد از شلمچه باید برگردیم شهرمون ... خیلی دلم شکست ، به سجده رفتم و خاکش رو بغل کردم ، حالم دست خودم نبود ، برای اولین بار صدای ناله هام با اشکها هم نوا شده بودن ، دلم می خواست با تمام وجود فریاد بزنم ، مدام چشمم به خورشید بود وخدا خدا می کردم غروب نکنه یا حداقل امروز دیر تر غروب بشه اما،  کم کم خورشید جاش رو به مهتاب سپرد. خدایا چرا اینقدر زود داره تمام میشه ، من که هنوز ..........    صدای مسئولین بلند شد بچه ها دیگه باید بریم بلند شید ، دیگه وقت رفتنه ...   به خاک شلمچه التماس کردم بیرونم نکنه : بزار بیشتر بمونم ، مگه نمیگن اینجا دیگه آخرین مکانه پس چرا اینقدر عجله دارن ؟؟ تو رو خدا، فقط یه کم دیگه بمونیم ...دلم می خواست خودم از خاکش دل بکنم و بلند شم اما... احساس می کردم شهدا دارن بیرونم می کنن ... دلم می خواست مدام برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم ، به جزء 2بار دیگه نتونستم ...

خیلی از بچه ها حالشون بد شده بود به طوری که اصلا توانایی حرکت نداشتن به کمک بچه ها رفتن سمت اتوبوس ها...

خادمین مدام خوش آمد و التماس دعا می گفتن ، یه لحظه بهشون حسودیم شد . خوشبه حالشون ، صبح تا شب تو شلمچه هستن . اونقدر اونجا میمونن که دیگه سیر میشن .... نمی دونم شاید دلکندن از شلمچه برای اونا خیلی سخت تر باشه ولی واقعا خوشا به سعادتشون .

به سمت اتوبوس آمدم، اینبار راحت پیدا شد ، انگار همه چیز برای زود رفتن ما آماده شده بود.....از پشت قاب شیشه ای که بین من و شلمچه مونده بود ، تا آخرین تلاطم نگاهش کردم... ، دیگه ندیدمش...

حالا فهمیدم غروب شلمچه چی بود و چرا همه مجنونش شدن ....



تاريخ : پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, | 12:4 | نویسنده : پلاک |

 

با اجازه پلاک عزیز میخوام بیشتر درباره شبی که بیمارستان صحرایی بودیم بگم!
میدونم هرکدوم از بچه ها به یه جایی انس ویژه گرفتن ، حال و هواشون عوض شد و...
اون جای عجیب، آرامش بخش، روحانی، جایی که واقعا واقعا دلم نمیخواست ازش جداشم واسه من(بعد از شلمچه) بیمارستان صحرایی امام علی(ع)بود به جرات میتونم بگم جزو بهترین جاهایی بود که تو عمرم رفتم... کاش قسمت بشه دوباره...
 
معمولاً هروقت پاتو توی بیمارستانها میذاری بوی الکل و ... به قدری اذیتت میکنه که ناخودآگاه دستت میره طرف بینی ات. اما اونجا اولین بیمارستانی بود که به محض ورود بهش یه نفس عمیق ا ز عمق وجودم کشیدم دوستداشتم ریه هام پرشه از عطر خوبی که اونجا پیچیده بود، بعد از اینکه وارد راهروی اصلی بیمارستان شدم دقیقا سکانس آخر فیلم اخراجیهای1 اومد جلو چشمام. اون جایی که یه تانک اومده بود توی بیمارستان ، همه داشتن فرار میکردن اما کسایی که نمیتونستن...
سر در ورودی این آیه نوشته بود: «ادخلوها بسلام آمنین» خیلی دنبال معنیش گشتم بعد فهمیدم این جمله همون جمله ایه که فرشته ها وقتی بنده های خوب خدا دارن وارد بهشت میشن بهشون میگن، با قلبی آرام و مطمئن وارد شوید،
اون شب اتوبوس ما جزو اولین اتوبوس هایی بود که به بیمارستان رسید، مثل همیشه که جزو اولین ها بودیم، این واسه اکثرمون خوشایند بود چون میتونستیم بدون هیچ اجباری جایی که دوستداریم واسه خلوت کردن و خوابیدن پیداکنیم. اتاق انتخابیمون جزو اولین اتاقهای راهرو اصلی بود. از ظاهر درش معلوم بود که جزو اتاق های عمل بیمارستان بوده.بعد از مستقر شدن ترجیح دادیم یه سری به گوشه و کنار بزنیم. واسم جالب بود که تقریبا همه چیزش دست نخوردست..
 
دیوارهاش، درهاش، لوله کشیهای رو دیوارها چراغهاش همه چی فقط یه خورده تزیین شده بود. همه چی واقعا عالی بود. دیوارها با گونی پوشیده شده بود و یکسری عکس روشون خودنمایی میکرد، هرکدومشون یه دنیا حرف واسه گفتن داشت..
محوطه بیرون تو محاصره آب بود، که البته اینو وقتی فهمیدم که انعکاس نور ماه رو توی آبش دیدم.. نمیشد از این منظره دل کند..
پلاک راست میگه هوا واقعا سرد بود مخصوصا وقتی کنار آب می نشستی . یه اتاقک تقریبا مخروبه کنار آبها بود، چندتا از بچه ها گفتن جایی بوده که شهدا رو غسل میدادن.. نمیدونم این حرفشون چقدر صحت داره اما حتی اگر فقط یه شایعه هم بوده باشه بودن تو اون مکان حال آدمو از این رو به اون رو میکنه..
نزدیکیهای ساعت11 شب بود، اکثر بچه ها خواب بودن.. از خادمها پرسیدم چی شد که اومدین اینجا. خیلی واسم جالب بود. اون لحظه فقط تو فکر یه راه برگشت به اون بهشت زمینی بودم. خانومه با لحن آرومی گفت من و همسرم خیلی وقته اسم نوشتیم که واسه 10روز خادم اینجا باشیم ! میگفت از بین کلی قرعه کشی و... اسممون دراومد که بیایم اینجا.. بچه مشهد بود ،حکایت دوست شیرازیشم مشابه خودش بود!!
خیلی جالب بود که یه زوج جوون به جای اینکه برن یه جای خوش آب و هوا، تفریح و ...     یه همچین تصمیمی رو بگیرن، که 10روز بیان وسط بیابون با کمترین امکانات ممکن تا فقط به زائرهای شهدا خدمت کنن.. شما کجایین و ما کجا...
صبح زودتر بیدارشدم ،گفتم شاید نماز جماعتی چیزی باشه.. صدای آقایون میومد که دارن نماز میخونن. ده- دوازده نفری بیشتر نبودیم اما همزمان با اونا نمازمونو خوندیم ، عهد و پیمان مجددی که بعد از نماز با شهدا بستیم هرچند نصفه و نیمه بود ولی اصلا قابل وصف نیست،
 قشنگترین چیزهای دنیا نه قابل دیدنه و نه حتی قابل لمس کردن، باید اونها رو با تمام قلبت حس کنی...
فکرمیکنم بازم نتونستم حق مطلب رو اونجور که باید ادا کنم....
 

 



تاريخ : یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, | 16:30 | نویسنده : سیب |
صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 20 صفحه بعد