هفت سین عشاق

بچه ها تحویل سال           یادش بخیر هویزه


چییده بودیم تو سفره      سربند و یک سرنیزه


بچه ها خیلی گشتن  تو جبهه سیب نداشتیم


بجای سیب تو سفره        کمپوتشو گذاشتیم


تو اون سفره گذاشتیم  یه کاسه سکه و سنگ


سمبه به جای سنجد           یه سفره رنگارنگ


اما یه سین کم اومد         همه تو فکری رفتیم


مصمم و با خنده              همه یک صدا گفتیم


به جای هفتیمن سین     تو سفره سر میزاریم


سر کمه هر چی داریم      پای رهبر می زاریم


کاش سال تحویل اونجا بودم...

دلم بدجور واسه هویزه تنگ شده شهدا، امسال رو طلبیدید رفتیم اما خودتون بگید با غم دوری تون چی کار کنیم ، کاش سال تحویل پیشتون بودیم

از  دلتنگی بگذریم: راستی شهدا عیدتون مبارک سلام مارو هم به حضرت زهرا(س) برسونید......

                شهدا عیدی ما یادتون نره                              

 

 



تاريخ : شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, | 10:41 | نویسنده : گمنام |

سلام

داشتم عکس های اردو رو نگاه میکردم یه دفعه چشم خورد به این عکس دلم گرفت، گفتم بیام اینجا با شهدا دردو دل کنم.

آخه وقتی داشتم از جلو این سنگر توی طلائیه رد میشدم یه دفعه چشمم خورد به این سبزه ها اشک از چشمام جاری شد

کاش بیشتر اونجا مونده بودیم

کاش سال تحویل پیش شهدا بودیم

کاش سال تحویل طلائیه بودیم و میرفتیم سه راه شهادت هفت سین میچیدیم و با شهدا طلائیه سال91 رو شروع میکردیم با شهدای گمنام با شهید عباس امیری با شهید ابالفضل ابالفضلیان



تاريخ : شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, | 10:20 | نویسنده : عاشق کربلا |

هوالشهید

"و نحن اقرب الیه من حبل الورید"

پا که تو اون سرزمین مقدس بذاری،خواه ناخواه اینو حس می کنی...این که خدا چقدر بهت نزدیکه...این که تو چقدر به خدا نزدیکی...
فکه،طلائیه،هویزه، اروند،شلمچه،فتح المبین و ...
فکه...فقط ما بودیم و شهدا...راوی می گفت دستتون رو تو ماسه ها فرو کنید، دستتون تو دست شهداست...راست می گفت...کاش ما همون جا معنی حرفاشو می فهمیدیم...
دهلاویه...فیلم شهادت دکتر چمران....هنوزم سخنا و نوشته های شهید چمران قبل از شهادت تو گوشمه...
غروب شلمچه ...انگار تمام غربت عالمو یه جا جمع کرده بودن...راست می گن؛
شلمچه واقعا بوی چادر خاکی حضرت زهرا(س) رو میده...



تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, | 22:33 | نویسنده : گمنام |

در اینجا سعی داریم معرفی و راهنمایی کمی در خصوص وبلاگ نویسی گروهی داشته باشیم.فرض میکنیم شما تا به حال هیچ وبلاگی نداشته اید.ما شما را در زمینه وبلاگ نویسی و دریافت اکانت کاربری و یا ایجاد یک وبلاگ یاری میکنیم.

اولین قدم:مراجعه به ادامه مطلب



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, | 19:8 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 این وبلاگ به اتوبوس شماره هشت، از دانشگاه هاتف زاهدان اختصاص دارد تا حرف دلتان را در آن بیان نمائید.

سخنتان و درد دلهایتان را با شهدا ،امام زمان ، امام شهدا ، رهبرمان ، پدر یا برادر شهیدتان بازگو کنید

 به زیارت شهدا رفتید ؟ از زیارت برگشتید  یادها و خاطراتتان را از مناطق عملیاتی جنوب ، گلزار های شهدا و مزار های شهدای گمنام ...

 

 

اگر دلتان تنگ است و هوای دیگری دارد

اگر تازه از سفر نور آمده اید و کوله باری از سخن و حرارت عشق دارید.

اگر دلتان تنگ است و میخواهید با مولایتان درد دل کنید.

اگر میخواهید حرف دلتان را با عاشقان شهدا بگوئید

این وبلاگ را آنگونه که میخواهید بیارائید. آن را آئینه دل خود سازید.


جهت دریافت اکانت کاربری درخواست خود را از طريق برای ما ارسال کنید، ذکر نام و نام خانوادگی و شماره تماس یا ایمیل جهت دریافت نام کاربری و رمز عبور الزامی است.(در صورت تمایل میتوانید جهت عدم نمایش نام شما به عنوان نویسنده نامی مستعار انتخاب کنید)

به جز همسفران اتوبوس شماره هشت عزیزان دیگر هم میتوانند با عضویت در وبلاگ مطالبشان را به نام خودشان به نمایش بگذارند. در این صورت مطالب شما پس از تایید نمایش داده میشود.

 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:راهیان نور+زاهدان+دانشگاه هاتف زاهدان+اتوبوس8, | 13:2 | نویسنده : عاشق کربلا |

سلام شهدا
سلام ای فداییان حسین
سلام ای چشم و چراغ کشورم
منو میشناسید آره درسته همونی که هر روز با اون دل کثیف و پرگناهش دل و روحیه شما را تلخ کرده
آره همونی که توی دلش پریشون و دل تنگ شماست ولی برخی اوقات یادش میره که شما اون بالای تپه نور الشهدا نظاره گرش هستید
آره شهدا منم و منم و منم
شهدا اینقدر دلم براتون تنگ شده گفتم بیایم اینجا یه خورده بنویسم شاید دلم آروم بگیره
شهدا برا اولین بار دعوتم کردید مناطق نوکری خودتون کردم اما هر روز دیوانه شما میشم آهای شهدا صدای من رو میشنوید به کدومتون بگم شهید امینی شهید یاراحمدی شهید چمران شهید کاوه شهیدان گمنام و همه شمایی که دلتون رو به خدا سپردید اگر صدای من رو میشنوید گاهی نگاهی
آهای شهدا الان که دارم با شما صحبت می کنم اول مغربه یادتون چطور بعد از مغربها توی شلمچه دل همه رو آتیش می زنید
آهای شهدا آهای شهدا به کدمتون بگم دلم براتون تنگ شده به کدمتون بگم شرمنده ام از اینکه همش دل شما را بدرد آوردم
شهید ای آنکه بر بال بوریا بودی و چشم استخوانت مرا ذلیل کرد
ای شهید آهای کسی که با یه تکه استخوان چنان جذب دل ها می کنید که مهر و امضاء شما همیشه بر دلها محفوظ میشه
دلم تنگه دلم تنگه دستم بگیرید و بفشارید تا بار و بارهای دیگر در جوارتان باشم.
یا علی شهدا التماس دعای خصوصی دارم



تاريخ : پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, | 10:25 | نویسنده : گمنام |

بسم رب الشهدا و الصدیقین


سفری بزرگ آغاز شده بود و اولین غروب از آن می گذشت. دلها همه بارانی بود ، همه زمزمه عرش نشینان بر لب گرفته و در بغض آسمان دلشان به شوق ستاره ها می لغزید.

سری نهان دلها را مشوش کرده بود و خبر می داد از مهمانی بزرگی که برایشان تدارک دیده شده بود. حس قریبی بود اما درکش بسی دشواری داشت ... میتوانستی بوی آسمان را لمس کنی چون هوا ویژه تر از عادی بود ...

 اینجا نفست بوی لاله می گیرد ، چشمانت دوخته به افق می شود ، قلبت ، تپش به شماره می اندازد و گامهایت بر سینه خاک دوخته می شود. این عطر حضور میزبانی است که به استقبال میهمانش آمده ...
 
میزبان پر آوازه ای که ما را محرم اصرارش ندانسته بود ... فقط حیف که کمی نحیف و ضعیف شده اندامش اما حضورش قد یک دریا بود. او بعد از روزها امروز از سینه خاک رخ نمایانده بود تا پذیرایی کند با سخاوت وجودش از گامهای عاشقان کوی وصال ...
 
این غیر منتظره ترین کرامتی بود که تصورش برایمان سخت و باور نکردنی بود ... او با عطر حضورش فهماند که ستاره ها می تابند ، مبادا شک کنی ... روشنایی راه در تاریکی های شب اند ... ستاره هایی که اهلا من العسل را چشیده بودند ... ستاره هایی که دست و دل و جان از هرچه نیستی شسته و غرق در هست مطلق شده بودند.


تاريخ : پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, | 8:44 | نویسنده : عاشق کربلا |

دلم می خواهد قبل از اینکه شروع به یادآوری خاطرات سفرمان کنم ، کمی از حال و هوای روز آخر بگویم ، ( چرا همیشه از اول همه چیز شروع میشود ؟؟ بگذارید این بار قانون شکن شویم و از آخر به اول برویم ...)

آخرین جایی که تقریبا همه دور هم جمع بودیم اورژانس قطرویه بود ... اگه یه سر به عکسای راهیان بزنید می تونید آخرین لحظات رو ببینید، بعد از اون دیگه تصویری ثبت نشد .....
هرچند که اونجا یه چند ساعتی انتظار کشیدیم، اما یه جورایی همه راضی به این اتلاف وقت بودیم ، آخه حداقل اینجوری یه چند ساعتی دیرتر همه چیز تمام میشد .
راستی اصلا یادتون هست چرا رفتیم اورژانس ؟؟؟ حال دوستامون الان چطوره ؟؟؟؟ میبینید ، این اولین چیزی بود که همه فراموش کردیم و هیچکس سراغشون رو نگرفت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اصلا دوست نداشتم ، اما بالاخره اتوبوس با صندلی های خالی و پرش راه افتاد .... 
نمی دونم چطور حال و هوای اون ساعات رو براتون بگم ، دلهوره ها امانم رو بریده بود ، تقریبا بیشتر بچه ها خواب بودن ، اما راستش من می ترسیدم چشمام روی هم بگذارم .... هرجا که اتوبوس می ایستاد ، بغض عجیبی سراغم میامد ، فقط چشمم به صندلی ها بود : یعنی این بار نوبت کیه ؟؟؟؟؟
بالاخره صبح شد ..........
 


ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 13 خرداد 1387برچسب:, | 17:40 | نویسنده : پلاک |
صفحه قبل 1 ... 12 13 14 15 16 ... 20 صفحه بعد