دلم بهانه آسمان را مي گيرد ....



تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, | 10:20 | نویسنده : پلاک |

سلام

دیگه خجالت میکشم که به خودم بگم نوکر شهدا

حاجی راست میگقت : این حرفا قد و غواره دهن من نیست ، من بی لیاقت تر از این حرفام

رفقای گلم ، من تو امتحان نوکری شهدا شرکت کردم ، شهدا این قدر هوامو داشتن که جواب سوالات رو تو گوشم میخوندن ولی من تو برگه یه چیزای دیگه ای نوشتم؛

رفقا از این به بعد من شرمنده شهدا هستم نه نوکر شهدا ، به من بگید شرمنده شهدا

از مدیر وبلاگ هم خواهش میکنم اسم اکانتم رو عوض کنه و بزاره شرمنده شهدا که بیشتر از این شرمنده شهدا نشم.


مدیر وبلاگ: 

در ابتدای کلام از نوکر شهدا عذر می خوام که بدون اجازه ایشان وارد پست ارسالیشون شدم. فکر کنم بهتر باشه که همینجا درخواست همسفر عزیزمون رو پاسخ بدم.

نوکر شهدا بهتره نوکر شهدا بمونی.

درسته که ما همه شرمنده شهدا هستیم ولی بهتر نیست بجای اینکه هر روز شرمنده تر از دیروز بشیم و ادعای شرمندگی کنیم یه راهی پیدا کنیم که شرمندگیمون کمتر بشه و هی نخواییم این جمله تکراری رو بگیم؟!؟!؟!

بعدشم شهدا اونقدر بزرگوار هستند که هوای نوکرشون رو بیشتر از اونی که منو تو فکر کنیم دارند، به تعبیری آن بزرگمردانی که دکترای شهادت رو از دانشگاه امام حسین(ع) کسب کردند درس بخشش و آزادگی رو خوب یاد گرفتند...

پیش بیا پیش بیا پیشتر

نیست گناه تو ز حُرّ بیشتر



تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, | 1:55 | نویسنده : نوکرشهدا |

 

شرم ،خجالت ،رو سياهي ،

دل تنگ از هر چه ايثار و گذشت و نبرد .

مانده ام فردا چه به اينها بگويم ؟

مانده ام فردا چگونه به صورت اينها نگاه كنم ،

خدا كند كه خجالت زده نشوم



تاريخ : شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, | 14:42 | نویسنده : سیب |

چهارشنبه عصر حدودای ساعت 3 بود، عصر شهادت حضرت فاطمه(س) ، دلم حسابي گرفته بود.

   از خونه زدم بيرون به اولين تاكسي كه رسيدم دست بلند كردم هنوز نميدونستم دارم كجا ميرم، يه مكث كردم يه لحظه يادم اومد 2 سال هست زاهدانم ولي يه جاي باصفا داره زاهدان كه من نرفتم

            تاكسي حركت كرد، خودش هم نميدونست منظور من كجاست بلاخره بهش فهموندم كه كجا رو ميگم

وقتي به اونجا رسيدم دورتا دورش رو حصار و نرده كشيده بودند و به دليل مسائل امنيتي اجازه ورود نميدادند

                گفتم آقا اجازه بديد برم داخل آخه من طلبيده شدم؛ گفتش نميشه، باید ساعت6 بیای

       گفتم اونموقع نمیتونم و  هرچه اسرار كردم اجازه نداد

                                دلم شكست و برگشتم و از كنار نرده ها شروع به حركت كردم

          با خودم گفتم حالا كه اينجور شد از همين پايين باهاتون حرف ميزنم

                  بغض گلوم رو گرفته بود

  ديدم يه نفر داره صدام ميزنه و ميگه آقا چند لحظه، همون كنارنشستم

           بعد از مدتی بهم اجازه ورود داد. اما اونقد گلوم رو بغض گرفته بود كه حتي نتونستم ازش يه تشكر كنم و فقط توي دلم گفتم ديد طلبيده شدم

                  رفتم داخل؛ پا كه گذاشتم روي اولین پله دلم يه كم آروم شد

            همينجور رفتم بالا و بالاتر

    لحظه كه به اون بالا رسيدم ديگه دست خودم نبود و بغضم تركيد

  اونجا خلوت بود، خلوت خلوت...  درست همون چيزي كه ميخواستم

               تا غروب...



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, | 11:37 | نویسنده : گمنام |

الهم عجل لولیک الفرج

سلام رفقا و همسفرای عزیز ، تو مطالب و نظرات یکی از شما عزیزان دیدم که گفته بودین: « شاید وظیفه ما همین اطلاع رسانی باشه .زینب گونه عمل کنیم و به همه بگیم کجا رفتیم ، چی دیدیدم و چی شنیدیم. » وقتی این مطلب رو خوندم ناخودآگاه یه چیزایی از ذهن پریشونم گذشت و اونم حقایقی بود که از این سفر دستگیرم شده بود . شما هم بگین حقیقت رو چجوری دیدین ، من که اینجوری دیدم :

من حقیقت را دلیرانه در آیه شریف « إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا » دیدم ؛

من حقیقت را پاره پاره در رمل ها و ماسه های فکه دیدم ؛

من حقیقت را در پارچه های سفید پشت مشبک هایی از نی دیدم ؛ 

 

من حقیقت را  قطعه قطعه در هویزه زیر تانک ها دیدم ؛

من حقیقت را در دست از تن دور افتاده ای در طلائیه دیدم ؛

من حقیقت را در سر از تن جدا شده ای در طلائیه دیدم ؛

من حقیقت را در ارادت فرمانده لشکری نسبت به مولایش امام حسین(ع) دیدم که در شب حمله به تمام اعضای یگان تحت امر خودش اعلام می کنه که : « امشب شب عاشوراست، نماینده امام از ما خواستند در «طلائیه» وارد عمل شویم، ما با تمام توان لشکر به دشمن خواهیم زد، هرکس نمى تواند، آزاد است که برود. »

من حقیقت را گم شده و مفقود الاثر در آبهای دجله دیدم ؛

من حقیقت را میان آب و آتش در اروند دیدم ؛

من حقیقت را در اشکهای از کاروان شهدا جامانده ایی که با سوز دل از دوستانش سخن میگفت دیدم ؛

 

من حقیقت را در استقامت مسجدی در برابر حملات دشمنان دیدم ؛

من حقیقت را در پی خیانتی بزرگ ، مظلومانه در این حرف دیدم : « به داد ما برسید،ما نیاز به اسلحه و امکانات داریم ، ما در راه خدا جان داریم که بدهیم ، امکانات جان دادن را نداریم .» ؛

من حقیقت را بی پشتیبان و سرپناه در برابر سنگرهای نونی شکل در شلمچه دیدم؛

من حقیقت را پرپر بر زمین شلمچه دیدم ؛

من حقیقت را در ایمان فرماندهانی که همچون سربازان گمنام بدون درجه و آرم در خاکریزهای خط مقدم به شوق شهادت حضور میافتند دیدم ؛

من حقیقت را در « عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ » دیدم ؛

من حقیقت را در عطر خوش خاک شلمچه دیدم ؛

من حقیقت را در (عمل بی شعار) دیدم نه (شعار بی عمل) ؛

من حقیقت را . . .

 

بقیه اش رو شما بنویسین -التماس دعا

 

 



تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, | 19:31 | نویسنده : نوکرشهدا |

یه سوال دارم از همه:

فکر میکنین وظیفه ما بعد از شهدا چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا چرا دعوتمون کردن!!

help me

واسه خودم هنوز جای سواله



تاريخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, | 9:54 | نویسنده : سیب |


  عکس بالا طراحی یکی از همسفرامون هست

عکسای پایینش هم توسط یکی دیگه از همسفرامون گرفته شده

                   دقت کنید!!!

                            بیشتر به عکسا دقت کنید

احساس میکنم این عکسا دارند باهام حرف میزنند

              واقعا اینجوره، بدون شک این عکسا پر از احساسه؛ یه دنیا

انگاری با عشق طراحی و گرفته شده

به نظر میرسه توی این سفر برا همه همسفرا یه اتفاقایی افتاده

                      آره، توی این سفر بود که شهدا دستمون رو گرفتند

البته خیلی وقته که شهدا دست یاریشون رو بطرف ما دراز کردن ولی انگاری غفلت از ما بوده

                                             پس از خدا بخوایید که از این به بعد دستتون از دست شهدا جدا نشه و همیشه راه و یاد شهدا سرلوحه زندگیتون باشه

بهترین سرمشق زندگی شهدا  هستند...

پی نوشت:

-از همه همسفران عزیز بخاطر دلنوشته ها ، طراحی ها و عکسایی که در اختیارمون گذاشتن تشکر میکنم، معلومه هنوز حال و هوای اونجا تو دلهاست و امیدوارم همینجور بمونه

-ضمنا مدیریت نظرات برای همه همسفران فعال شده

-همچنین طرح ایجاد گالری عکس وبلاگ لغو شد و بنا به این شد که خود همسفران عکسها را تبادل کنند و یا از طریق دفتر بسیج دانشگاه در اختیار همدیگر قرار دهند.

-از خدا میخوام که همیشه بیاد شهدا باشید و شهدا یار و یاورتون باشند

-دعا برا سلامتی آقا صاحب الزمان و رهبر عزیزمون فراموش نشه. اون گوشه کنارا برا بنده حقیر هم دعا کنید...



تاريخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, | 17:6 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 

 

 

 

آن مرد رفت و گفت: این راه رفتنیست... حتی بدون سر... حتی بدون پا!

 

هرجایی قشنگی خودشو داره، مخصوصاً زیر بارون:

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 31 فروردین 91



آ

 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, | 18:53 | نویسنده : سیب |

هيچ وقت فكر نميكردم يكي از همسفراي اردوي راهيان نور بشم ...

تو راه رفتن خيلي فكرم مشغول بود : "كجا ميري؟ چرا ميري؟" راه دور بود به مانند دوري نگاه ما آدما به مقوله شهيد و ايثار .......

وقتي كه خبر زيارت 21 شهيد گمنام رو دادن ، تمام لحظه هاي عمرم مات همين لحظه شدن ، تمام ذهنم با  خودش  تكرار ميكرد به مانند تكرارعقربه  ثانيه شمار ساعت :" داره چه اتفاقي مي افته ؟"  

فتح المبين ...

پا برهنه راه رفتم ، سنگري رو ديدم كه سبز بوداز رويش چمن در سايه خودش ...........

دل نوشته هايي رو خوندم كه دلم رو لرزوند ، تو هيچ كتابي  نخونده بودم ..... ناب و تازه بودن.......

آرامش فتح المبين يعني در جوار شهداي گمنام ........

اينكه با دستات لمس كني و با چشمات حرف بزني ..........

حس خوب  تو قتلگاه فكه بود ، زماني كه دستامو رو به كناريم دادم، بدون اينكه بفهمم كنار دستيم كيه؟؟؟ !! بالا بردم ،

نام 5 شهيد رو فرياد زدم اما نه با زبونم ...........

شهدا تنهامون نذاريد....

 



تاريخ : 30 فروردين 1391برچسب:, | 17:24 | نویسنده : |

 

منطقه ی عمومی شلمچه از ضلع غربی خرمشهر شروع می شود و تا عمق خاک عراق به پیش می رود . خط مرزی ، این منطقه را به دو قسمت شلمچه ی ایران  و شلمچه ی عراق تقسیم کرده است . شلمچه ایران در منتهی الیه جنوب غربی جلگه ی خوزستان قرار گرفته است  .

این منطقه از شمال به "حسینیه " ، از جنوب به اروند رود ، از شرق به خرمشهر و از غرب به خط مرزی ایران و عراق محدود می شود .

" شلمچه"  سرزمین با شرافتی است که شرافت خود را از دو حادثه و دو غافله و دو قدم دریافت کرده است...



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : پلاک |

از شلمچه میخوام بدونم؟

فک کنین هیچی از اونجا نمیدونم...اونجارو واسم معرفی کنین. 

ممنون وبلاگتون واقعا دلنشینه


آخه خیلی سخته ، شلمچه یه حس و حالی داشت که بعید میدونم با گفته و نوشته اون حال و هوا به دل کسی بشینه. شاعر میگه شنیدن کی بود مانند دیدن

وقتی با دوستام درمورد سفر صحبت میکنم احساس میکنم نمیشه اون حس رو بهشون منتقل کرد مگر اینکه خودشون توی اون جو قرار گرفته باشند و بهشو میگم انشاالله توفیق بوسه برخاکش نسیبتون بشه و اگرم شده دوباره و سه باره و... هرساله

 فقط بگم غروب شلمچه خیلی دلنشینه، لحظه ای که دلت هوایی میشه و پر میکشه به آسمون اونموقع هست که احساس میکنی دلت خیلی خیلی به آسمونیهای شلمچه نزدیک شده 

ولی یه چیز دیگه ای شلمچه داره که از آبی آسمونا هم زیباتره: خاک شلمچه

خاکی که وقتی پا روی آن میگذاری سبک میشوی، رهای رها...

خاکی که وقتی پیشانی بر پیشانیش میگذاری وجودت آسمانی میشود

خاکی که وقتی بوسه بر تنش میزنی مجنونش میشوی

خاکی که وقتی استشمامش میکنی تداعی کننده بوی چادر خاکی زهرا(س) است

خاکی که سوغاتش مشتی خاک در گوشه اتاقت هست...

شلمچه بوي سيب وياس داره

 بغير از خاك او احساس داره

نمي بيني كه همرنگ غروبه

 شلمچه داغ صد عباس داره



تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 16:39 | نویسنده : عاشق کربلا |

به نام خداي مهربون   

خاطره سفر تنها يه نام نيست ،يه دنيا حرفه، يه عالمه ناگفتني هاي يه خوابه... يه خواب آرام بخش ورويايي 

 من كجا، راهيان نور كجا ...

من كجاو ديدار از شلمچه و طلاييه ...

هيچوقت فكر نميكردم يه روزي پا به اين سرزمين مقدس بذارم ...

ولي قسمت شد ... اومدم...

ديدم ... حس كردم ...

گريه كردم ...و شرمنده شدم ...

وسوغاتي من از اين سفر فقط و فقط شرمندگي بود ... آره ... من چيزي از جنگ و شهيد و شهادت و ايثار و ...... نمي دونستم به نظرم تنها يه كلمه بودند اما الان يه دنيا حرفه ، يه عالم ديگه است كه پر شده از رمزو يه سكوت آرام بخش ...

 الان قرص آرام بخش من تو لحظه هاي گرفته ، ديدن عكساي يادگاري ، گوش كردن به آهنگ طلاييه و فكر كردن به اون سفر هسته ... يعني دوباره تكرار ميشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واسم دعا كنيد ... به اميد آن روز



تاريخ : 28 فروردين 1391برچسب:, | 23:29 | نویسنده : |

صبح روز یکشنبه 90/12/21 بود که از پادگان 41 ثارالله خداحافظی کردیم و به طرف هویزه حرکت کردیم، توی راه که بودیم از بچه ها میپرسیدم هویزه کجاست، اونجا چطور جاییه و چه اتفاقی افتاده؟؟؟

یکی میگفت هويزه با خاطرات نبرد نابرابر عده‌اي محدود در مقابل لشگر تانك‌ها عجين است.

یکی میگفت محل به خون غلتيدن جوانانی مومن 

یکی میگفت حماسه آفرینی شهيد علم‌الهدي

یکی میگفت صحنه ای از کربلا

یکی میگفت...

بلاخره رسیدیم، نزدیکای ظهر بود، بچه ها از اتوبوس پیاده شدند و به طرف یادواره شهدا هویزه رفتیم وقتی وارد گلزار شهدای هویزه شدیم هر کدوم از بچه ها رفتن و یه شهید رو واسه خودشون انتخاب کردند.

منم چندتا عکس گرفتم و بعدش کنار یکی از شهدا نشستم. وقتی سرمو بالا کردم دیدم دیگر بچه های کاروان هم رسیدن و الان دیگه کنار قبر هر شهید چند نفری زانو در بغل گرفتند.

بچه های کاروان همه جمع شده بودن و راوی شروع به سخنرانی کرد: یه خاطره از کاروان راهیان نور  اردبیل....

آره، اونجا بود که با شهید علی حاتمی آشنا شدیم

بعد از اتمام سخنرانی خواستم برم و قبر شهید حاتمی رو پیدا کنم ولی موفق نشدم یعنی منصرف شدم چون کاملا تحت محاصره خانم ها بود.(با خودم گفتم حالا چه عجله ای هست)

البته ناگفته نمونه که اولش آقایون ریخته بودن دورش و منم رفتم یه دور زدم و برگشتم دیدم نوبت خانوما شده

بعد از هویزه هم به طرف طلائیه حرکت کردیم...

بعد از چند روز  که از سفر برگشتیم خیلی دلم گرفته بود رفتم سراغ عکسا وقتی به عکسای هویزه رسیدم خیلی حسرت خوردم که ای کاش چند لحظه منتظر مونده بودم و شهید حاتمی رو زیارت میکردم اما چه فایده که دیگه دیر شده بود و معلوم نیست تا سال آینده هم چه اتفاقی بیفته و شهدا ما رو بطلبند یا...

خلاصه هر روز که چشمم به عکسای هویزه میخورد حسرت میخوردم، تا اینکه دیروز با دوستان داشتیم عکسایی رو که گرفته بودم نگاه میکردیم که یه دفعه یکی بچه ها با لهنی دوستانه گفت ای کلک از قبر شهید حاتمی هم که عکس گرفتی

منم که از همه جا بی خبر بودم گفتم کوش؟!؟!؟!

اینا پسر، اینه دیگه، رو قبرش نوشته شهید علی حاتمی

منم که تا حالا چند بار عکسا رو نگاه کرده و متوجه نشده بودم از یه طرف انگشت به دهن موندم و از طرفی هم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم

إ إ ... ما رو باش...آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم

اونجا بود که گفتم آقا علی حاتمی پس حالا که اومدم سر قبرت یادت باشه با هم یه خورده حسابی داریم...



تاريخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, | 4:35 | نویسنده : عاشق کربلا |

يادم هست روزي كه مي خواستيم به سمت خوزستان حركت كنيم اول رفتيم مزار شهدا تا شهدا دعوتنامه مون رو امضا كنند و حركت كنيم.

بعدشم كه به سلامتي رفتيم و برگشتيم. و خدا را شاكرم كه بعد از سفر نيز توفيق اينو پيدا كردم و بهتره بگم پيدا كرديم تا دوباره با بچه هاي اردو به ديدار شهداي زاهدان بريم.

ديروز غروب كه با جمعي از بچه ها رفتيم مزار شهدا يه حس و حال ديگه پيدا كرده بوديم و احساس ميكردم بيشتر از قبل دلامون  به شهدا نزديك شده ؛ انگاري امسال با سالهاي قبل خيلي فرق داره و دوستايي پيدا كردم كه تا حالا قدرشون رو نميدونستم و از خدا را به خاطر اين لطفش شاكرم

برا همه دوستان و همسفران  آرزو ميكنم كه اي كاش هميشه توفيق همنشيني با شهدا رو داشته باشيد. و هيچ فرقي نداره ، چه توي خلوت خودتون و چه سر مزارشهدا

راستي ديروز وقتي ما رفتيم مزار شهدا سر قبر يكي از قهرماناي اين شهر پاتوق زديم. آره درست حدس زديد آقا مسلم كه واقعا با رشادتشون نشون دادن كه هنوزم قهرمانايي هستند كه از جان و دل خودشون براي دفاع از نظام اسلامي مايه ميگذارند.

در ادامه مطلب هم مختصري از زندگينامه شهيد والامقام مسلم كيخا گذاشتم كه خوندنش خالي از لطف نيست

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, | 11:22 | نویسنده : عاشق کربلا |

توی راه برگشت ، اتوبوس 8 حال و هوای دیگه ای داشت ، هر کسی به دنبال دفترچه بود تا اون رو دست به دست بین بچه ها بچرخونه و از همه برای خودش یادگاری جمع کنه ، دفترچه که چه عرض کنم ، اسکناس هم رو می کردن تا حداقل دست نوشته ای از بچه ها داشته باشن ، اما متاسفانه من از این کار جالب جا ماندم اما حالا که این وبلاگ بوی دفتر چه خاطرات گرفته از همه اتوبوس هشتی ها می خوام تا برام یکی از خاطرات راهیان نور یا حس و حالشون یا هرچیزی رو که دوست دارن برام بنویسن ...

منتظر نوشته ها یا بهتر بگم دل نوشته های گرمتون هستم  ...... یا علی



تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, | 19:9 | نویسنده : پلاک |

هر بار که به سراغت می آیم نمی شود بگویم آنچه را که در سینه حبس کرده ام ، نمی دانم این چه راضی است که مرا درگیر خویش کرده ....

دلم تنگ است برای طلائیه ، برای فکه و برای شلمچه ..

    اما نمی دانم چگونه و چطور بگویم تا دلم آرام گیرد

            می دانم هرچقدر بنویسم و بگویم باز آرام نخواهم گرفت ..

یادش بخیر وقتی سر بر خاک طلائیه و شلمچه گذاشتم انگار باری سنگین از دوش هایم برداشته شد ،

انگار صدایی در گوشم می پیچید...

هنوز بغض هایم در گلو جامانده است نمی دانم چرا طلائیه ناله های مرا نشنید، نمی دانم به کدامین سخن فریاد ها سکوت شدند !!!!

 اما باز می گویم از شلمچه ، شلمچه ای که دلم پر می زند برای سر بر خاکش نهادن ،

                      برای خواندن دو رکعت نماز

                                   و برای زیارت حسینیه اش ..

چقدر مهربانانه به حرفهایم گوش کردند و مثل ...نه ، مثل هیچ کس نبود ، نه حرف و نه عملشان ، اصلاً مثال زدنی نبود بودنشان  انگار در دل گرما ، بیابانی را آب دادند و گلستان را در وجودش کاشتند ، 

                                                                                                        کاش بیدار شویم .... 

و ای کاش آسمان بار دیگر می بارید و مرا در میان اشکهایش جای می داد...

حرفهای امروز من می شود خاطرات فردا و باز می گویم ، یادش بخیر  ... 



تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, | 18:54 | نویسنده : پلاک |

 

تابدین لحظه نمیدانستم یاس اینقدر اصالت دارد

من برایت گل یاسی چیدم چون به اندازه یک عشق صداقت دارد

تاقبل از اینکه برم راهیان نورشهدارو درک نکرده بودم ولی الان میگم شهداتواین دنیا و ان دنیافرشته اند

هروقت دوستان دلتون واسه اون مناطق گرفت برین گلزار شهدامخصوصا بالاقبر شهدای شکوری وبرازنده

واقعا یه حس دیگه ای به ما دست میده

شرمنده شهدا



تاريخ : 22 فروردين 1391برچسب:, | 9:6 | نویسنده : |

 

قتل اين خسته به شمسير تو تدبير نبود        ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها ميكردم                  هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد              كه در او آه مرا قوت تأثير نبود

سر ز حسرت به در ميكده ها برگردم            چون شناساي تو در صومعه يك پير نبود

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست                خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم           حاصلم دوش بجز ناله ي شبگير نبود

آن كشيدم ز تو اي آتش هجران كه چو شمع            جز فناي خودم از دست تو تدبر نبود

آيتي بود عذاب انده حافظ بي تو                   كه بر هيچ كسش حاجت تفسير نبود

 

.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.

پ.ن:

دوباره

دعوتم ميكنين..

دعوتم نميكنين..

دعوتم ميكنين..

دعوتم نميكينن..

.... دعوتم كنين يا نكنين خيلي دوستتون دارم



تاريخ : شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, | 11:57 | نویسنده : سیب |

                                      

 حدود یکسال عکس شهیدان محمد جهان آرا و سپهبد علی صیاد شیرازی و حاج حسین خرازی رو رو دیوار اتاقم میزدن بدون اینکه بشناسمشون فقط اسم شهید صیاد رو چندباری از تلوزیون شنیده بودم تا این که با راهیان نور همراه شدم ، تو طلائیه حس کردم یکی پا به پا باهامه و هوام رو مثل یه رفیق داره ، تو طلائیه وقتی اسم عملیات خیبر و حاج حسین خرازی رو شنیدم ناخود آگاه گریم گرفت و یه جوری شدم ، تو شلمچه تو تاریکی شب دیدم که اتوبوسمون رفت و من جا موندم یه لحظه خشکم زد نمیدونستم بخندم یا گریه کنم همونجا نشستم سجده کردم و خاک خوش عطر شلمچه رو بوسیدم بعد بلند شدم  و آروم گفتم رفیق این رسمش نبود ، مهمون دعوت میکنی و حالشو میگیری! حاج حسین تو طلائیه دلم رو بردی و دست رفاقت بهم دادی حالا هم من کاری ندارم خودت باید یه کاری بکنی، هنوز حرفام تموم نشده دیدم اتوبوس شماره 8 خودمون جلومه ، خلاصه سوار شدم 2-3 کیلومتر جلوتر اتوبوسی که باهاش اومده بودم کنار جاده وایستاده بود انگار برا من واستاده بود چون تا سوار شدم حرکت کرد.

                 

از همونجا با اون کار حاج حسین شدم دربست نوکر شهدا

یه رفیق با مرام و با معرفت به اسم شهید حاج حسین خرازی پیدا کردم که واقعا باهاش حال میکنم ، هرچی بیشتر درموردش تحقیق میکنم و میشناسمش بیشتر باهاش صفا میکنم ، حاج حسین تو همه عکساش یه لبخند دلاورانه رو لبهاش داره که واقعا به آدم انرژی میده.

اگه تا الان رفیق پیدا نکردین بهتون توصیه میکنم حتما هرچه سریعتر حداقل با یه شهید رفیق بشین

شهدا ما رو دوست دارن و همیشه باهامون هستن این مایم که ازشون دوری میکنیم

من این رو تجربه کردم که شهید دست رفاقت و دوستی هیچ کسی رو رد نمیکنه



تاريخ : چهار شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, | 1:37 | نویسنده : نوکرشهدا |

 سلام همسفران

امیدوارم سیزده بدر بهتون خوش گذشته باشه ، به منم خوش گذشت

راستشو بخوایید من قبل از تحویل سال همش آرزو میکردم کاش توی مناطق عملیاتی بودم تا سالمو با شهدا شروع کنم غافل از اینکه شهدا همه جا هستند.

در همین فکر بودم که یه لحظه صدای رادیو رو شنیدم ، احساس کردم که این نمیتونه صدای بلندگو یه رادیو باشه. بلند شدم رفتم تو ی حیات صدا از  بلندگو مسجد شهیدان امینی بود.

انگاری بچه های روستا داشتن توی مسجد جمع میشدن تا اونجا سال جدید رو شروع کنند یه لحظه یه حس خوب پیدا کردم وقت تنگ بود و چند دقیقه دیگه بیشتر تا تحویل سال نمونده بود؛ سریع به طرف مسجد شهیدان محمدرضا و غلامرضا امینی حرکت کردم.

انگاری به آرزوم رسیدم و سال جدیدم کنار شهدا شروع میشه.

به محض وارد مسجد شدم چشمم خورد به عکس شهیدان امینی ، منم  رفتم آخر مسجد که نزدیک عکس شهیدان امینی بود نشستم و کلی باهاشون دردو دل کردم.


 

 

شهید غلامرضا 20ساله بود که بعد از دو سال حضور در جبهه با تیر مستقیم در شلمچه به شهادت رسید. شهید غلامرضا مسئول خنثي كردن تك شيميايي دشمن بود.

 

 

شهید محمدرضا هم 20 ساله بود و یک سال بعد از پسر عموش  در حلبچه به شهادت رسید. شهید محمدرضا هم مسئول خنثي كردن تك شيميايي دشمن بود و در همون لحظه بمباران شیمیایی با از خود گذشتگی ماسک ها رو به دیگر رزمندگان رساند و خودش ماسک بهشتی شدن را به چهره زد.

 

 


خیلی وقت بود که گلزار شهدا محل دفنشون  نرفته بودم بهشون گفتم بابا یه کاریش کنید دیگه...

عصرهمون روز(اول عید) بود که یکی بچه ها بهم گفت میای بریم امامزاده سید محمد زیارت و یه سر هم به گلزار شهدا بزنیم، من با خودم گفتم  انگاری این آقایون امینی میخوان حالا حالاها ما رو بازی بدن و فعلا میخوان بفرستنمون پیش دوستاشون  تا  وقت قبلی بگیریم.

خلاصه با دوستم حرکت کردیم و رفتیم زیارت امامزاده و گلزار شهدای روستا که حدود 40 شهید داره اما اونجا کسی چشمش به قبر شهیدان امینی نمیخوره. من هم با دوستاش و همرزماش که...



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, | 6:29 | نویسنده : گمنام |

چه کنم دیگه؟ منم دلم خوشه به این یه مشت خاک. چقدر خوب شد این خاکها رو آوردم.

خاک نیست تربته، اون روز که...



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, | 20:20 | نویسنده : همسفر |

http://rooh1390.persiangig.com/image/photo-weblog-rahrovan/dp7zovni06ai5wohu9gv.jpg

دوباره تنگ شد این دل، ولی برای خودم

برای گریه ی یکریز و های های خوذم

خودم نیم، که خودم در شلمچه جا ماندست

دوباره کاش بیفتم به دست و پای خودم



تاريخ : پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, | 18:3 | نویسنده : سیب |

سلام

داشتم عکس های اردو رو نگاه میکردم یه دفعه چشم خورد به این عکس دلم گرفت، گفتم بیام اینجا با شهدا دردو دل کنم.

آخه وقتی داشتم از جلو این سنگر توی طلائیه رد میشدم یه دفعه چشمم خورد به این سبزه ها اشک از چشمام جاری شد

کاش بیشتر اونجا مونده بودیم

کاش سال تحویل پیش شهدا بودیم

کاش سال تحویل طلائیه بودیم و میرفتیم سه راه شهادت هفت سین میچیدیم و با شهدا طلائیه سال91 رو شروع میکردیم با شهدای گمنام با شهید عباس امیری با شهید ابالفضل ابالفضلیان



تاريخ : شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, | 10:20 | نویسنده : عاشق کربلا |

هوالشهید

"و نحن اقرب الیه من حبل الورید"

پا که تو اون سرزمین مقدس بذاری،خواه ناخواه اینو حس می کنی...این که خدا چقدر بهت نزدیکه...این که تو چقدر به خدا نزدیکی...
فکه،طلائیه،هویزه، اروند،شلمچه،فتح المبین و ...
فکه...فقط ما بودیم و شهدا...راوی می گفت دستتون رو تو ماسه ها فرو کنید، دستتون تو دست شهداست...راست می گفت...کاش ما همون جا معنی حرفاشو می فهمیدیم...
دهلاویه...فیلم شهادت دکتر چمران....هنوزم سخنا و نوشته های شهید چمران قبل از شهادت تو گوشمه...
غروب شلمچه ...انگار تمام غربت عالمو یه جا جمع کرده بودن...راست می گن؛
شلمچه واقعا بوی چادر خاکی حضرت زهرا(س) رو میده...



تاريخ : جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, | 22:33 | نویسنده : گمنام |

سلام شهدا
سلام ای فداییان حسین
سلام ای چشم و چراغ کشورم
منو میشناسید آره درسته همونی که هر روز با اون دل کثیف و پرگناهش دل و روحیه شما را تلخ کرده
آره همونی که توی دلش پریشون و دل تنگ شماست ولی برخی اوقات یادش میره که شما اون بالای تپه نور الشهدا نظاره گرش هستید
آره شهدا منم و منم و منم
شهدا اینقدر دلم براتون تنگ شده گفتم بیایم اینجا یه خورده بنویسم شاید دلم آروم بگیره
شهدا برا اولین بار دعوتم کردید مناطق نوکری خودتون کردم اما هر روز دیوانه شما میشم آهای شهدا صدای من رو میشنوید به کدومتون بگم شهید امینی شهید یاراحمدی شهید چمران شهید کاوه شهیدان گمنام و همه شمایی که دلتون رو به خدا سپردید اگر صدای من رو میشنوید گاهی نگاهی
آهای شهدا الان که دارم با شما صحبت می کنم اول مغربه یادتون چطور بعد از مغربها توی شلمچه دل همه رو آتیش می زنید
آهای شهدا آهای شهدا به کدمتون بگم دلم براتون تنگ شده به کدمتون بگم شرمنده ام از اینکه همش دل شما را بدرد آوردم
شهید ای آنکه بر بال بوریا بودی و چشم استخوانت مرا ذلیل کرد
ای شهید آهای کسی که با یه تکه استخوان چنان جذب دل ها می کنید که مهر و امضاء شما همیشه بر دلها محفوظ میشه
دلم تنگه دلم تنگه دستم بگیرید و بفشارید تا بار و بارهای دیگر در جوارتان باشم.
یا علی شهدا التماس دعای خصوصی دارم



تاريخ : پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, | 10:25 | نویسنده : گمنام |

بسم رب الشهدا و الصدیقین


سفری بزرگ آغاز شده بود و اولین غروب از آن می گذشت. دلها همه بارانی بود ، همه زمزمه عرش نشینان بر لب گرفته و در بغض آسمان دلشان به شوق ستاره ها می لغزید.

سری نهان دلها را مشوش کرده بود و خبر می داد از مهمانی بزرگی که برایشان تدارک دیده شده بود. حس قریبی بود اما درکش بسی دشواری داشت ... میتوانستی بوی آسمان را لمس کنی چون هوا ویژه تر از عادی بود ...

 اینجا نفست بوی لاله می گیرد ، چشمانت دوخته به افق می شود ، قلبت ، تپش به شماره می اندازد و گامهایت بر سینه خاک دوخته می شود. این عطر حضور میزبانی است که به استقبال میهمانش آمده ...
 
میزبان پر آوازه ای که ما را محرم اصرارش ندانسته بود ... فقط حیف که کمی نحیف و ضعیف شده اندامش اما حضورش قد یک دریا بود. او بعد از روزها امروز از سینه خاک رخ نمایانده بود تا پذیرایی کند با سخاوت وجودش از گامهای عاشقان کوی وصال ...
 
این غیر منتظره ترین کرامتی بود که تصورش برایمان سخت و باور نکردنی بود ... او با عطر حضورش فهماند که ستاره ها می تابند ، مبادا شک کنی ... روشنایی راه در تاریکی های شب اند ... ستاره هایی که اهلا من العسل را چشیده بودند ... ستاره هایی که دست و دل و جان از هرچه نیستی شسته و غرق در هست مطلق شده بودند.


تاريخ : پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, | 8:44 | نویسنده : عاشق کربلا |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد