از روزهاي آفتابي اسفند 90 آنچه اکنون براي ما باقي مانده تنها مشتي خاطرات ازخاک های خوزستان است که گه‏ گاه در لابلاي افکار وجودمان ورق میزنیم و نیمه دوم اسفند 90 را مرور میکنیم، می خوانیم و آرزو میکنیم ای کاش...

آن روزها چشم هایمان متفاوت تر از همیشه اطراف را مینگریست، چشم دلمان به دل خاک های فتح المبین و فکه و ... خیره شده بود

روزهایی متفاوت، حسی متفاوت، شنیده هایی متفاوت، دیدنی هایی متفاوت، متفاوتِ متفاوت

آری فکه و طلائیه و شلمچه مثل هیچجا نیست...

اما افسوس...

غروب ها زود به زود میگذشت تا اینکه غروب آخر فرا رسید

غروبی که پایانش آغاز دلتنگی بود....

آری روز اول که به آن خاکها دل دادی باید به دل کندن هم فکر میکردی...

اما نه دل دادن و نه دل کندن، هیچیک دست من و تو نبود و همین دلتنگی هاست که برای خیلی ها خاطراتی از خاکوخورشید رقم میزند...(به ادامه مطلب بروید)



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 11 آبان 1398برچسب:, | 19:12 | نویسنده : عاشق کربلا |

سلام بچه ها

بچه ها دلم گرفته یکی از اطرافیانم بهم میگه پیش خدا عزیزی اما خودم اینجوری فکر نمیکنم من یه گناهکار به تمام معنام ،بچه ها یکی امروز بهم گفت شاهچراغ رو زیاد دیده و شاید در آینده نزدیک هم ببینه بچه ها برام دعا کنید منم برم فقط یکبار رفتم و حسشو هنوز یادمه و با تمام وجود دوسش دارم بچه ها منم میخوام برم شاهچراغ...

بچه ها ای کاش میشد درخت کاش هام رشد میکرد یا حداقل جوونه میزد تا من این حس دل گرفتگی رو در حد گریه کردن نداشتم.

الان دلم میخواد یا زیر آسمون پرستاره ی بیابون باشم یا تو خاکی که پا گذاشتن توش برام شده یه آرزو یا تو شاهچراغ یا توی یکی از حرم های کره زمین اما با این تفاوت که هیچکس منو نشناسه و نبینه تا بتونم راحت فریاد بزنم و با خدام صحبت کنم تا آروم بشم و این بغض لعنتی رو از اسارت درش بیارم و بهش بگم کمکم کن که دیگه نعمتاشو نادیده نگیرم، بهش بگم منو ببخشه بخاطر تمام اشتباهات و گناهام.

عاشق کربلا اسم این وبلاگ رو گذاشته هدیه شهدا، بچه هایی که از این هدیه دارین فیض میبرن برام دعا کنین که...



ادامه مطلب
تاريخ : 2 آبان 1391برچسب:دلم گرفته, | 22:42 | نویسنده : |

امشب یه جور دیگه به وبلاگ سر زدم . من هر شب یه مهمان ناخونده وبلاگ هستم ، دلنوشته ها رو می خونم ولی هیچ وقت در مورد اینکه  حرفی یا نظری بگم اصراری نداشتم . ولی امشب دلم خیلی هوای هویزه و طلاییه و... کرده .یاد همسفرا  ،  اشکا ،  دل لرزیدنا ،خاطره ها افتادم .  یکی از مسافران این  سرزمین باهام تماس گرفت و خداحافظی کرد ... دلم لرزید ... آخه منی که هیچ وقت در مورد شلمچه و یادگاریهای جنگی فکر نمیکردم ... اصلاً نمی دونستم چه خبر هست ، طلب شدم و برای این مسافر خیلی چیزا رو تعریف کردم از آرامشی که اونجا بدست آوردم ، از اینکه فقط یه خاک نبود، یه عالم دیگه بود و مسافر رو خیلی هوایی کردم و اون هم خیلی دلش می خواست اونجا رو ببینه و قسمتش شد......

امشب به دلنوشته ها و وبلاگ یه جور دیگه دلبستم .. حتی امشب با مسافر به مزار شهدای گمنام هم رفتیم ...

ذهنم خالی ازهمه دغدغه های زندگی شد ... زیارت کردم و یه گوشه نشستم و به  شهدا گفتم :

یه بار دعوتم کردید هنوزم با خودم میگم یه خواب بود ، نه یه رویای بود ولی خیلی خوب بود .آرزو می کنم هر کس تا حالا روی خاک مقدس شلمچه و... سجده نکرده ، قسمتش بشه و من رو سیاه هم یکبار دیگه اگه عمری باشه دوباره دعوت بشم و آروم بگیرم  ...........................  به امید آن روز



تاريخ : 24 مهر 1391برچسب:, | 1:12 | نویسنده : |

سلام

امروز که شنبه ابجیم زنگ زده که ساعت 11 میرسه و تا اون موقع اصلا خوابم نمیبره تا بیاد بوش میکنم که کهنه نشه و گوشیشو میگیرم که اولین نفر خودم عکساشو ببینم



تاريخ : 22 مهر 1391برچسب:, | 21:14 | نویسنده : |

 

با سلام به تمام شما دوستداران شهدا
امروز که سه شنبه است خیلی ناراحت و خوشحالم ، خوشحالم چون ابجیم که سال دوم دبیرستانه امروز به آرزوش نزدیک شده و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشه آرزوش رفتن به خرمشهر بود و امروز ساعت 11 صبح حرکت کردن، خیلی خوشحال بود خیلی ، ناراحتم چون منم میخوام برم اما باید صبر کنم تا وقتی که نوبتم بشه و شهدا بهم اجازه ورود به خاکی رو بدن که دیوانه وار چشم انتظار لمس و استشمامشم ، شنیدم قبل از عید نوروز از طرف دانشگاهمون میبرن اما متاسفانه چون تعداد زیاده قرعه کشی میکنن و اینجای نامه ست که سخت میشه و واقعا واسم سخت و شایدم اشک آوره اگه انتخاب نشم و مثل پارسال که وقتی فرداش میخواستن بچه ها رو ببرن فهمیدم دانشگاه یه همچین برنامه هایی هم داره و میتونه منو به آرزوم برسونه اما اینو میذارم به پای نطلبیدنم و قسمت نبودن ، چون واقعا قسمت نبود که برم و بنر به اون بزرگی رو که هر روز از کنارش رد میشدم رو نبینم و دقیقا همون روزیکه جمعش کردن ببینم و بخونم ، یعنی وقتی که قرعه کشی هم تمام شده بود ، اون روز خیلی ناراحت بودم و وقتی که تنها شدم یه دل سیر گریه کردم ، روز حرکت بچه ها رفتم پیششون و ازشون خواستم دست راستشونو رو سر منم بکشن و وقتی پاشون به اونجا رسید برام از ته دل دعا کنن که سال بعد منم بیام و اون لذت با شهدا هم قدم شدن رو احساس کنم . نمیتونم اینو نگم اما به تمام کسایی که امروز رفتن حسودیم میشه و دوست داشتم منم باهاشون باشم ، البته ناگفته نماند که تمام این احساساتم خوب و دوست داشتنیه و از نوع خبیثانه نیست .
خدایا تو دانی که من عاشقی بیش نیستم عاشقی که دیوانه وار دوست دارد با شهدای تو هم صدا و همراه شود و در کنار آنان تو را بیشتر و نزدیک تر احساس کند ، اما خدایا حتی اگر نبینم مکانی را که تمام شد جانشان برای تو ، باز هم تو را شاکرم که همیشه با منی .
"هر کدام از ما در گوشه ای هستیم تنها ، اما در یک راه"
...دوستان لطفا برام دعا کنید...

 



تاريخ : 22 مهر 1391برچسب:, | 21:12 | نویسنده : |

 

 

انتظارم برای امروز بود ..

همه آمدند ..تنها من جاماندم

نمی دانم شاید آنجا ، جایی برای من نبود ،شاید خواسته ام آنقدر کوچک بود که به چشم نمی آمد ...

شاید اصلا قرارمان را فراموش کردید ؟!!!

یادتان نیست ؟!

         می دانم

              گره هایم برای پنجره فولادت کافی نبود ...

               آقای من ، کبوتر دلم خیلی وقت است انتظار حضور را می کشد ... 



تاريخ : دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, | 14:14 | نویسنده : پلاک |

سلام به تمام شما دوستان اتوبوس شماره 8

امروز یا همون فردا ولادت امام رضا (ع) هستش و من به تمام شما دوستان تبریک میگم.

من آخرین باری که رفتم مشهد3سال پیش بود و قبل از اون توی 9 یا 7 سالگی رفتم یا بهتر بگم طلب شدم واسه یه سلام و یه حس خوب که تا عمر دارم اون حس از یادم نمیره و با دنیا دنیا عوضش نمیکنم.

دلم براش تنگ شده و ای کاش میشد امروز صبح اونجا بودم و از نزدیک عوض کردن پرچم رو میدیدم و یه دل سیر با آقا درددل میکردم که چرا دیر به دیر ما رو طلب میکنه و از دل تنگیم بگم از عشقم و علاقم بهش و اون حس غیر قابل وصفی که توی حرمش دارم و احساس میکنم خالی از هر چی کینه و حس بدم. دوست دارم آقایی

پسر عموی ناتنیم که حکم برادرمو داره و من صداش میکنم داداشی ، واسه کار توی نظام نمیدونم چی چی و کامل شدن دورش رفته مشهد و برای هر مراسمایی که توی حرم یرگزار میشه نقش محافظ یا حکم بازرسی که کمتر پیش میاد رو داره و به گفته خودش اصلا دلش نمیخواد که فارغ التحصیل بشه در صورتیکه تو شهر غریبه اما تمام انرژیشو از نماز صبح هر روزی که توی حرم میخونه میگیره و میتونه غربت رو تحمل میکنه .امروز صبح ازش خبر گرفتم که خوشبحالت که اونجا یه نقش کوچیکی داری واسه خدمت به آقا مخصوصا الان و فردا ، خندید و گفت نگو که داغ دلم تازه میشه پرسیدم چرا گفت اومدم چند روز مرخصی و الان زاهدانم، باورتون نمیشه اما به جای اینکه ناراحت بشم کلی خوشحال شدم و حس حسادتم فروکش کرد که اونم مثل من دلش بغض اونجا بودن رو داره وقتی دید خوشحالم کلی خندید و به اسم حسود صدام کرد. اما وقتی اومدم خونه دیدم اینجاست و با بابام داشت صحبت میکرد که به بابام گفتم دیدین شبکه سه رو امروز؟ گفت نه و منم که از خدا خواستم و چکیده ای از چیزایی که دیده بودم رو تعریف کردم و بعدش که حرفام تمام شد چشمم افتاد به صورت داداشیم که داشت گریه میکرد و بابام داشت ما رو نگاه میکرد و به جفتمون دستمال داد که من تازه متوجه شدم کلی گریه کردم و تمام صورتم پر از خیسه . جاتون خالی کلی بعد از این صحنه خندیدیم و داداشی قضیه حسادتمو به بابام گفت و حالا یکی پیدا نمیشد جلوی بابامو بگیره که دلش به درد اومد از بس که خندیده بود. خلاصه جاتون خالی تو تعریفام طوری بودم که احساس می کردم واقعا اونجام و صدای محمود کریمی تو گوشم موج میزد و منو وادار می کرد که بیشتر بگم و اون حس رو کاملا طبیعی ابرازش کنم و بابام درکش کنه که بیشتر خودم رفتم تو حس تا پدر گرامم . اما امروز رو خیلی دوست داشتم. خدایا به خاطر امروز و فرداهام ازت ممنونم



تاريخ : 6 مهر 1391برچسب:, | 20:30 | نویسنده : |

سلام به همه دوستان عزیزی که همیشه به این وبلاگ لطف دارن و داشتن.

اول از همه: آقاجون تولدت مبارک!!

میدونم عنوانی که برای این پست انتخاب کردم خیلی طولانیه اما خلاصه همه حرفهایی هست که میخوام بزنم!

دقت کردی وقتی بعد مدتها میری مشهد از همون راه دور و نرسیده به آقا سلام میکنی و ازش تشکر میکنی که طلبیدت که بیای؟شایدم قبل از راه افتادن از خونه و شهر خودت غسل زیارتت رو کرده باشی!باخودت میگی به محض اینکه رسیدم اولین جایی که میرم حرمه. همیشه رسم اینه که اول به بزرگترها سرمیزنن حالا که اومدم مشهد اول میرم به صاحبش عرض ادب میکنم و بعد به بقیه برنامه هام میرسم. وقتی وارد میشی اگه به دور و برت یه نگاه بندازی آدمهایی رو می بینی که از شهرهای دور و نزدیک به عشق آقا اومدن مشهد.اون لحظه فکرمیکنی چقدر باهاشون هم حسی!جلوترکه میری ازدحام بیشتر میشه، این یعنی داری به ضریح نزدیکتر میشی و دلت پرمیزنه و زودتر از پاهات مسیرشو پیدامیکنه.

بین جمعیت کسایی رو میبینی که با لباسهای متحدالشکل مشکی وایستادن با لبخند به همه خوشامد میگن و... فکر میکنی چه خوب میشد اگه حتی واسه یه روز، نصف روز یا حتی چند ساعت فارغ از هر پست و شغل و عنوانی که داری بعنوان خادم آقا امام رضا(علیه السلام) بتونی به زائراش کمک کنی. از جفت کردن کفشهاشون گرفته تا غبارروبی حرم و ضریح و دم غروب پهن کردن فرش برای نمازهای جماعت و ... مهم نیست کاری که انجام میدی چقدر کوچیک یا کم باشه مهم اینه که با دلت داری برای کی کارمیکنی.قلبت بهت میگه و مطمئنی آقا یه جایی که حتی فکرشم نمیکنی نظری بهت میکنه و تو موقعیت هایی دستت رو میگیره که خودتم باورت نمیشه...

 

حقیقتش شنیده بودم که هرکسی نمیتونه خادم حرم بشه، روهمین حساب هیچوقت هم پیگیرش نبودم. اما امروز خیلی اتفاقی این سایت(که آدرسشو در ادامه متنم میذارم)پیداکردم. با ثبتنام کردن توی این سایت میتونین یه روز رو به دلخواه خودتون بصورت غیرمستقیم خادم آقا امام رضا(علیه السلام)بشی. یه روزت،24ساعتت رو هدیه میکنی به ایشون. باید حس خوبی باشه.

آدرس لینکش رو میذارم. امیدوارم استفاده کنین :)

http://ch3.ir/samtekhoda/index.php?option=com_rsform&Itemid=294

اقا جون دل همه ماها واسه آب خنک سقاخونه و صدای نقاره هات تنگه کاش یه نگاهیم اینور مینداختی...

التماس دعا؛سیب



تاريخ : پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:, | 12:27 | نویسنده : سیب |

سلام و خسته نباشید به تمام دوستان اتوبوس شماره 8

من برای اولین بار بعد از سالها که اینترنت رو شناختم توی این وبلاگ عضو شدم اونم به دو دلیل اولش آشناییت حضوری با چند تا از همسفران اتوبوس شماره 8 و اونا ازم خواستن که واسشون اتوبوس شماره 8 رو فانتزی و با خطی که من در مواقعی که بیکارم و حسی خاص بهم دست میده هرچی جلوم هست رو خط خطی میکنم که باعث میشه تمام جزوه هامو حتی اگه بدردم نخوره رو نگه دارم و به کسی ندم و به همین خاطر گاهی اسم خسیس رو روم میذارن و این نوشته ها گاهی زیبا و جذاب میشه و گاهی زشت و کدر اما هرچی هست من عاشقشونم و دوسشون دارم و اسمشو گذاشتم خط در گرافیک ، در صورتی که معنی اصلیش اصلا اینجوری و اینی نیست که من کار میکنم، در واقع زدن انواع آرم ها و فونت های جدید و نو هستش که نوشته های من تقریبا شبیه شونه. من تا امشب نمیدونستم که این سایت قضیه اش چیه فقط میدونستم که یه همچین سایتی وجود داره و دلیل دومم واسه علاقه ی وافرم به خرمشهر ، شلمچه ، هویزه ، جنگ و... ست اما چشم انتظارشم. که با دیدن سایت و نوشته های دوستان و عکساشون دیوانه شدم و الان در خدمتتون هستم. من رشتم تو هنرستان گرافیک بوده والان دانشجوی سال دوم نگارگری ام و تا جایی که بتونم و وقت کنم به این سایت که الان طرفدار پروپاقرصشم سر میزنم و اگه بتونم مطلب و عکس که عاشق گرفتنشم واستون میذارم اما شمام باید کمکم کنید چون :

1-تازه واردم و تقریبا نابلد و نادون

2-ادبیات فارسی و انگلیسیم زیاد خوب نیست و اگه جایی سوتی دادم شما بهم کمک کنین

3-زیاد از پیچیدگیه اینترنت و کامپیوتر سر در نمیارم و گاهی خیلی زیاد می هنگم وخرابکاری میکنم در حد سخت افزار

4-چشم انتظارم و مثل شما آب دیده و منتظر دیدار مجدد نیستم

 5-عاشق اون مکانم(خرمشهر) که واسم حکم کربلای ایران و دوم رو داره

شرمنده اگه پر حرفی کردم این مدلمه تا یکی رو میبینم که باهاش همدل و هم دردم هول میشم و میخوام عقده ی چندین سالمو خالی کنم اونم تو این زمینه که چاکرشم تا ته دنیااااااااااا.....

دست خودم نیست اما باید بگم دیونشم به مولا

کوچیک تمام دوستان اتوبوس شماره 8 ، عشق خرم شهر

 

 



تاريخ : 5 مهر 1391برچسب:عشق خرم شهر,اتوبوس شماره 8, | 23:27 | نویسنده : |

 

سلام

امیدوارم حال همه بازدیدکنندگان و نویسندگان عزیز وبلاگ خوب باشه و ایام به کامتون.

راستش یه خبر خیلی خوب و بهتر بگم یه سورپرایز براتون داشتم که گفتم بهتره اولش این ویدوئو رو پیشکش کنم به ساحت مقدس آقا امام زمان و روح مطهر شهدای عزیزمون و بعدش از هدیه شهدا بگم...

 امیدوارم که خوشتون اومده باشه و به قول دوست عزیزمون پلاک وجودتون تازه شده باشه...

حالا نوبت میرسه به این وبلاگ که هدیه شهداست...

میدونم که واسه همه بازدیدکنندگان و همسفران عزیز عنوان وبلاگ یه سؤال شده و همه مشتاقانه منتظرند که زودتر از این راز، پرده برداشته بشه

اول بخاطر اینکه تا حالا منتظرتون گذاشتم عذر میخوام وبعدشم بهتون مژده بدم که داستان هدیه شهدا نوشته شده و تا هفته دفاع مقدس یعنی روزای پایانی همین ماه روی وب قرار میگیره


پ ن: همسفران عزیز جهت دریافت این ویدوئو با کیفیت فول hd میتوانند به دفتر بسیج دانشگاه مراجعه کنند.

از همتون التماس دعای ویژه دارم.

در ادامه مطلب متن مداحی این ویدوئو



ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 23:23 | نویسنده : عاشق کربلا |

چرا همیشه منتظر یه حادثه هستیم تا بتونیم به خودمون یه حرکت بدیم .؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی وقته دنبال یه چیزی می گشتم ، تا حال و هوای وبلاگ دوبار جون بگیره ، آخه احساس می کردم دیگه وبلاگ اون وبلاگ قبلی نیست ، تا اینکه سخنرانی حاج حسین یکتا ، راوی راهیان نورکه بهار 91 رفته بودن شلمچه ، توسط یکی از دوستای خوبم بدستم رسید و گوش کردم .

میدونید درباره چی صحبت می کرد؟؟؟

حاج حسین یکتا و یک کاروان ، که بعد از غروب شلمچه و نماز ، شلمچه و یادمان مونده بودن و یه جمع خصوصی با شهدا داشتن. یه جورایی میگه وقتی ما از اونجا رفتیم چه اتفاقی افتاده و چه حالی داشتن زائرای خصوصی شهدا..............

گوشش کنید وجودتون تازه می شه...


 
برای دانلود فایل ها بروی لینک های زیر کلیک کنید

برگرفته از وبلاگ راهیان نور 90 زاهدان



تاريخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, | 10:54 | نویسنده : پلاک |

 

دستانم خالی

   ونگاهم

    پراز تبسم دیروز بود

چشمانم خیره به اندیشه ای که در پس کوچه دیروز جاماند

غافل از فردایی زیبا

   غافل از گام هایی که می دانم با دعای تو جان گرفته اند

باورم را رنگ زدی

    نه با تفکرات من 

             نه با مرزهای دیروز

                       فراتر از وجود من

                        و این همان بود

                                   گام آخر....

 

 

شهدای گمنام امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.

عکس فوق مربوط به مزار 8 شهید گمنام است که هر کدام از آنها در یک عملیات شهید شده اند :

کربلای 8 شلمچه ، سن 19 ساله

عملیات پاسگاه زید ،سن 20 ساله

عملیات رمضان ،سن 20 ساله

عملیات طلائیه خیبر، سن 18 ساله

عملیات میمک ،سن 19 ساله

عملیات محرم شرهانی ،سن 24 ساله

عملیات وافجر 4 ، سن 20 ساله

عملیات کربلای 5 ، سن 17 ساله

با رفتن به مزار این شهدا ،برای لحظه ای خودم را در شلمچه ، طلائیه و فکه احساس کردم . دلم می خواست این شهدا رو بهتون معرفی کنم و با عکسی ، مزارشون را بهتون نشون بدم.

التماس دعا



تاريخ : دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, | 22:52 | نویسنده : پلاک |

 

ای کاش اینبار هم نگاهم می کردی

    خودت می دانی دلم برایت تنگ است

                    فاصله ها دیگر تاب بهانه شدن را ندارند

ببین ، من آمدم      

     گام های آخر را تو برایم بردار

                          حرف های ناگفته را می دانی

                                 بگذار لحظه ای وجودت را حس کنم   

        باورم تشنه نگاه توست

                     گام آخر را بردار.............

 

 

 

 



تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 19:20 | نویسنده : پلاک |

کم کم لحظات اول نزدیک میشه اما اینبار مثل قبل نیست .اونموقع  آغاز خاطراتمون بود اما الان...

اولین هوای زندگی از پادگان کرخه وجودمون رو پر کرد ، اون شب اصلا باورمون نمی شد که بالاخره آمدیم ، آخه اصلا قرار نبود بیایم. آمدن ما دست خودمون و دیگران نبود....

به بهانه های مختلف ، می رفتیم بیرون از سوله و به اطراف خیره می شدیم، یعنی واقعا آمدیم خوزستان؟؟؟

اون شب کلی از خودمون و اطراف عکس گرفتیم ، حالمون دست خودمون نبود ، خیلی خوشحال بودیم ، شاید بخاطر خبرایی بود که بعد از نماز مغرب شنیدیم!!!!!!!!!!!!!!!

صبح روز بعد سریع آماده شدیم و به سمت فتح المبین حرکت کردیم ، از اونجا بود که به خودمون اجازه ندادیم با کفش وارد بشیم ، هرچند وقتی از مکانهایی که پر از سنگ ریزه بود به سختی حرکت کردم اما حس خوبی داشتم...

 خاکریزای منطقه فتح المبین خیلی برام جالب بود و دلم می خواست برم بالای تپه ها اما تابلوهایی که روش نوشته بود " خطر مین " بهم این اجازه رو نمی داد، در اون لحظات خیلی افسوس خوردم که چرا اون موقع ها نبودم .........

قسمت های مختلف فتح المبین تابلوهایی رو به شکل لاله درست کرده بودن و روش نوشته بود شهید گمنام .. من شنیده بودم ، از اون مکانها شهید گمنام پیدا کردن و بخاطر همین اون نمادها رو گذاشتن...

با اینکه فتح المبین اولین مکان بود و وقتش بیشتر از جاهای دیگه نبود اما خوب تونست جای خودش رو توقلبها پیدا کنه .

حرکت به سمت فکه آغاز شد. فکه معبری به سوی آسمان....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 19:11 | نویسنده : پلاک |

بازم جا موندیم... از شهدا... از کاروان عشاق شهدا...

امشب بیست و دوم خردادماه نود و یک .مجری اخبار ساعت9:30 :  
"کاروانهای راهیان نور از سراسر کشور وارد مناطق عملیاتی غرب در استان کردستان شدند..."
تموم فکر و ذهن و هوش و حواسم رفت طرف تلویزیون. حس کردم یه چیزی تو دلم فروریخت یه چیزی یه حسی که خیلی وقته دلم واسش تنگ شده ، جسمم پای تلویزیون بود اما قلب و روحم با "برگزیده هایی" بود که داشتن از تپه ها بالا میرفتن و توی سنگرها سرک میکشیدن. دلم با موج چادر مشکی دختراش تکون میخورد و مث چپیه ای که دور گردنشون بود به تک تک جاهایی که دوربین نشون میداد گره میخورد....
گزارشگر: شما از کدوم استان اومدین؟
پسر16-17 ساله: استان اصفهان
گزارشگر: از اینجا اومدن چه درسی گرفتین؟
پسر: درس رشادت و آزادگی ...  
---
گزارشگر: از اینکه اینجایین چه حسی دارین؟
خانومی در حالیکه رو صندلی اتوبوس می نشست: احساس میکنم رو بال ملائک قدم میذارم...
 
چقدر اتوبوسشون شبیه اتوبوس ما بود با همون رنگ نارنجی قشنگش. احساس کردم جاموندم. راست میگفت، واس همینه که آدم اونجا احساس آرامش میکنه نه یه آرامش ظاهری و تصنعی، آرامش عمیق قلبی.
میگن اسم قلب رو واسه این قلب گذاشتن چون هرلحظه ممکنه اوضاعش تغییرکنه. یه لحظه خوبه دو دقیقه بعد میبینی به هم ریخت و کلاً از این رو به اون رو شد... این واسه هرکسی ممکنه پیش بیاد اما خیلی از بچه ها از جمله خودم تو اون یک هفته ای که رفتیم زیارت قلب هامون فقط یک رو داشت...
کاش دوباره قسمت میشد...
 خوش به حالشون. الان می فهمم "دعوت" شدن یعنی چی؟ "کاروان راهیان" یعنی چی...
کاش میشد....
التماس دعا

پی نوشت: امروز24م تیر سالگرد شهدای مسجد جامع زاهدانه،از فاصله دور یا نزدیک برای شادی روحشون صلوات..



تاريخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, | 10:12 | نویسنده : سیب |

خدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود و تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد و با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت و تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد و بیشتر میخرد و او تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند و وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید و وقتی همه تنهایت .... .

 

دوستان عزیز تقاضا دارم در صورت نظر دادن  از دیدگاه  خود متن را کامل کنید

ممنون .



تاريخ : جمعه 23 تير 1391برچسب:, | 23:33 | نویسنده : کمیل |

 

لحظات وداع کاروان راهیان نور دانشگاه های سیستان و بلوچستان

غروب 22 اسفند 90 شلمچه

با تشکر از دوست عزیزمون آقا محمد که کد این ویدیو رو در اختیار ما قرار دادند.(جهت مشاهده از مرورگر اکسپلورر استفاده کنید)



تاريخ : یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, | 20:42 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 

با سلام به همه همسفرای خوبم

 

۲ساعته دارم فک میکنم چی بنویسم

اما فقط اینو میتونم بگم

میدونم شهدا خیلی دوستتون دارن واسه من دعاکنید

التماس دعا



تاريخ : پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, | 10:37 | نویسنده : همسفر |

 

مثل همیشه زودتر از اتوبوس های دیگه به محل اسکان رسیدیم .
خستگی برامون معنایی نداشت ، ساکهامون رو برداشتیم و تا خوابگاه با هم مسابقه دادیم . اون شب ما به فکر این بودیم که روی تختهای بالایی راحت تر خوابمون می بره یا تخت های پائین ..!! ، غافل از اینکه در گیر و دار تفکرات ما بچه های دیگه اصلا جایی برای خواب نداشتن و مجبور شدن اون شب رو داخل اتوبوس به سر ببرن.
روزای قشنگی داشتیم و حسابی سحر خیز شده بودیم ، ساعت 3 بیدار باشمون بود آخه دوست نداشتیم نماز جماعت رو از دست بدیم .

بالاخره آماده رفتن شدیم ، یعنی امروز مقصد کجاست ؟؟ قراره کجابریم ؟؟؟



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 20:2 | نویسنده : پلاک |

با اجازه از شهدای عزیز

 می دونم این وبلاگ مال شماست اما چون وجود شما باعث شده من با خیلی ها آشنا بشم دلم می خواد یه چند خطی برای دوستای خوبم بنویسم :

دوستای مهربانم

همون چیزی که مدتها بود ازش وحشت داشتم به سراغم آمد . دیگه تمام شد ، امروز و  فردا کردن دانشگاه تمام شد ...تمام  تمام ... همه رفتن ما موندیم و تنهایی !!! دیگه به چه بهانه ای بیایم دانشگاه ؟؟؟ این روزا یاد حرفای راویان راهیان میفتم که می گفتن : مکان ها به خودی خود ارزش ندارن ، این افراد هستن که به خاک ارزش و بها می بخشن ، دانشگاه هاتف برام خیلی عزیز بود ، اما الان که بچه ها رفتن می فهمم این دانشگاه نبود که برام ارزش داشت ، تک تک بچه ها بودن ، شاید خیلی وقتها برای دیدنشون آمدن به دانشگاه رو بهانه می کردم ..

کاش یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه همه دور هم جمع می شدیم ؛ خدایا این روزا چقدر حالم بد شده ، همش خودم رو گول میزنم و میگم نه تمام نشده ، بازم وقت هست ، بازم می تونیم همدیگرو رو ببینیم ، خدایا نمی دونم با این دلتنگی چکار کنم ...

انگار شب آخر راهیان دوباره داره تکرار میشه ، اون روزا واقعا دیدار دوباره ای وجود داشت اما الان .............

باورش برام سخته ، بزارید خودم رو گول بزنم شاید اینطور بتونم این روزا رو تحمل کنم ، تا حالا این قدر زاهدان برام دلگیر نشده بود ، تا قبل از فارغ التحصیلی دلم خوش بود به اروی غرب ، اما وقتی فهمیدم اونم منتفی شده حسابی.............

زاهدان ، تو که بی وفا نبودی ، همه از خاک دامن گیرت می گن ، شاید این دامن گیر بودنت دوباره ما رو دور هم جمع کنه ..

نمی دونم الان حال بقیه چطوره ، اما مطمئنم بهتر از من نیست .

از همه دوستای خوبم می خوام خواهش کنم ، اگر من و بقیه رو فراموش کردید ، وبلاگ رو فراموش نکنید و سراغش بیاین ، وقتی اسم شماها رو پایین نوشته هاتون میبینم آروم میشم و برای چند لحظه دوریتون رو فراموش می کنم ..

وای که چه لحظه سختیه ، لحظه ی خدا حافظی ، هنوز یه روزم نگذشته ، اما دلتنگ همه بچه ها شدم ...

دوستای خوبم اگه یه روز قسمتتون شد و رفتید کربلا ، حتما ما رو با خبر کنید و بدونید این خبر میتونه بهترین خبر برای من و بقیه باشه و مشتاقانه منتظر شنیدنش از زبان تک تکتون هستم ...

ببینید ، ما که فقط چند ترم کنار هم بودیم چقدر جدایی برامون سخته ، حالا خودتون رو بگذارید جای اونایی که چند سال کنار هم بودن و جنگیدن، اما الان برای دیدن دوستاشون باید برن گلزار شهدا.....

بخاطر حرفام منو ببخشید ، امیدوارم همیشه سلامت ، شاد و پیروز باشید .

دلم به بهانه همیشگی گریست ؛ بگذار بگرید و بداند هر آنچه خواست ، همیشه نیست!...

یاعلی



تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 18:53 | نویسنده : پلاک |

همه از غروب شلمچه میگفتن ، حرفاشون برام قابل درک نبود ، مگه غروبش چی داشت؟؟؟..

 

لحظه به لحظه به آخر خط نزدیک میشدیم ، یعنی اینجا آخرش بود ؟؟؟؟ میگفتن شلمچه نزدیکترین مکان تا کربلا ست ، تقریبا از اونجا تا کربلا 8 ساعت راه بود، شاید چون دلمون رو تو شلمچه جا گذاشتیم الان مدام بهانه کربلا رو می گیریم ...

یه حوضچۀ کوچیک آب اونجا بود که بعضی از دوستان رفتن و توش وضو گرفتن ، می گفتن آبش خیلی شوره ، اونقدر که صورتشون شوره زده بود .

حسینیه ی شلمچه مثل یه نگین فیروزه ای بود که فقط آه و حسرت دیدنش نصیب من شد ...

 اکثر بچه ها توی یه مکان جمع شدن و نشستن ...   . تا قبل از سفر راهیان شاید اگه می خواستم یه جا بنشینم اول نگاه می کردم ببینم خاکی نباشه ، اما اونجا خیلی راحت نشستم ، نمی دونید چه حس خوبیه وقتی چادرت پرشده از خاک شلمچه ... ، خاکی که بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س) رو میده .

دلم بهانه می گرفت اما بغضش نمی ترکید ، مدام بهش التماس می کردم ، انگار منتظر یه حرف تازه بود.... تا اینکه یکی از راویا گفت : اینجا آخرشه ، دیگه تمام شد ، بعد از شلمچه باید برگردیم شهرمون ... خیلی دلم شکست ، به سجده رفتم و خاکش رو بغل کردم ، حالم دست خودم نبود ، برای اولین بار صدای ناله هام با اشکها هم نوا شده بودن ، دلم می خواست با تمام وجود فریاد بزنم ، مدام چشمم به خورشید بود وخدا خدا می کردم غروب نکنه یا حداقل امروز دیر تر غروب بشه اما،  کم کم خورشید جاش رو به مهتاب سپرد. خدایا چرا اینقدر زود داره تمام میشه ، من که هنوز ..........    صدای مسئولین بلند شد بچه ها دیگه باید بریم بلند شید ، دیگه وقت رفتنه ...   به خاک شلمچه التماس کردم بیرونم نکنه : بزار بیشتر بمونم ، مگه نمیگن اینجا دیگه آخرین مکانه پس چرا اینقدر عجله دارن ؟؟ تو رو خدا، فقط یه کم دیگه بمونیم ...دلم می خواست خودم از خاکش دل بکنم و بلند شم اما... احساس می کردم شهدا دارن بیرونم می کنن ... دلم می خواست مدام برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم ، به جزء 2بار دیگه نتونستم ...

خیلی از بچه ها حالشون بد شده بود به طوری که اصلا توانایی حرکت نداشتن به کمک بچه ها رفتن سمت اتوبوس ها...

خادمین مدام خوش آمد و التماس دعا می گفتن ، یه لحظه بهشون حسودیم شد . خوشبه حالشون ، صبح تا شب تو شلمچه هستن . اونقدر اونجا میمونن که دیگه سیر میشن .... نمی دونم شاید دلکندن از شلمچه برای اونا خیلی سخت تر باشه ولی واقعا خوشا به سعادتشون .

به سمت اتوبوس آمدم، اینبار راحت پیدا شد ، انگار همه چیز برای زود رفتن ما آماده شده بود.....از پشت قاب شیشه ای که بین من و شلمچه مونده بود ، تا آخرین تلاطم نگاهش کردم... ، دیگه ندیدمش...

حالا فهمیدم غروب شلمچه چی بود و چرا همه مجنونش شدن ....



تاريخ : پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, | 12:4 | نویسنده : پلاک |

 

با اجازه پلاک عزیز میخوام بیشتر درباره شبی که بیمارستان صحرایی بودیم بگم!
میدونم هرکدوم از بچه ها به یه جایی انس ویژه گرفتن ، حال و هواشون عوض شد و...
اون جای عجیب، آرامش بخش، روحانی، جایی که واقعا واقعا دلم نمیخواست ازش جداشم واسه من(بعد از شلمچه) بیمارستان صحرایی امام علی(ع)بود به جرات میتونم بگم جزو بهترین جاهایی بود که تو عمرم رفتم... کاش قسمت بشه دوباره...
 
معمولاً هروقت پاتو توی بیمارستانها میذاری بوی الکل و ... به قدری اذیتت میکنه که ناخودآگاه دستت میره طرف بینی ات. اما اونجا اولین بیمارستانی بود که به محض ورود بهش یه نفس عمیق ا ز عمق وجودم کشیدم دوستداشتم ریه هام پرشه از عطر خوبی که اونجا پیچیده بود، بعد از اینکه وارد راهروی اصلی بیمارستان شدم دقیقا سکانس آخر فیلم اخراجیهای1 اومد جلو چشمام. اون جایی که یه تانک اومده بود توی بیمارستان ، همه داشتن فرار میکردن اما کسایی که نمیتونستن...
سر در ورودی این آیه نوشته بود: «ادخلوها بسلام آمنین» خیلی دنبال معنیش گشتم بعد فهمیدم این جمله همون جمله ایه که فرشته ها وقتی بنده های خوب خدا دارن وارد بهشت میشن بهشون میگن، با قلبی آرام و مطمئن وارد شوید،
اون شب اتوبوس ما جزو اولین اتوبوس هایی بود که به بیمارستان رسید، مثل همیشه که جزو اولین ها بودیم، این واسه اکثرمون خوشایند بود چون میتونستیم بدون هیچ اجباری جایی که دوستداریم واسه خلوت کردن و خوابیدن پیداکنیم. اتاق انتخابیمون جزو اولین اتاقهای راهرو اصلی بود. از ظاهر درش معلوم بود که جزو اتاق های عمل بیمارستان بوده.بعد از مستقر شدن ترجیح دادیم یه سری به گوشه و کنار بزنیم. واسم جالب بود که تقریبا همه چیزش دست نخوردست..
 
دیوارهاش، درهاش، لوله کشیهای رو دیوارها چراغهاش همه چی فقط یه خورده تزیین شده بود. همه چی واقعا عالی بود. دیوارها با گونی پوشیده شده بود و یکسری عکس روشون خودنمایی میکرد، هرکدومشون یه دنیا حرف واسه گفتن داشت..
محوطه بیرون تو محاصره آب بود، که البته اینو وقتی فهمیدم که انعکاس نور ماه رو توی آبش دیدم.. نمیشد از این منظره دل کند..
پلاک راست میگه هوا واقعا سرد بود مخصوصا وقتی کنار آب می نشستی . یه اتاقک تقریبا مخروبه کنار آبها بود، چندتا از بچه ها گفتن جایی بوده که شهدا رو غسل میدادن.. نمیدونم این حرفشون چقدر صحت داره اما حتی اگر فقط یه شایعه هم بوده باشه بودن تو اون مکان حال آدمو از این رو به اون رو میکنه..
نزدیکیهای ساعت11 شب بود، اکثر بچه ها خواب بودن.. از خادمها پرسیدم چی شد که اومدین اینجا. خیلی واسم جالب بود. اون لحظه فقط تو فکر یه راه برگشت به اون بهشت زمینی بودم. خانومه با لحن آرومی گفت من و همسرم خیلی وقته اسم نوشتیم که واسه 10روز خادم اینجا باشیم ! میگفت از بین کلی قرعه کشی و... اسممون دراومد که بیایم اینجا.. بچه مشهد بود ،حکایت دوست شیرازیشم مشابه خودش بود!!
خیلی جالب بود که یه زوج جوون به جای اینکه برن یه جای خوش آب و هوا، تفریح و ...     یه همچین تصمیمی رو بگیرن، که 10روز بیان وسط بیابون با کمترین امکانات ممکن تا فقط به زائرهای شهدا خدمت کنن.. شما کجایین و ما کجا...
صبح زودتر بیدارشدم ،گفتم شاید نماز جماعتی چیزی باشه.. صدای آقایون میومد که دارن نماز میخونن. ده- دوازده نفری بیشتر نبودیم اما همزمان با اونا نمازمونو خوندیم ، عهد و پیمان مجددی که بعد از نماز با شهدا بستیم هرچند نصفه و نیمه بود ولی اصلا قابل وصف نیست،
 قشنگترین چیزهای دنیا نه قابل دیدنه و نه حتی قابل لمس کردن، باید اونها رو با تمام قلبت حس کنی...
فکرمیکنم بازم نتونستم حق مطلب رو اونجور که باید ادا کنم....
 

 



تاريخ : یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, | 16:30 | نویسنده : سیب |

اون روز به همه ی مساجدی که اعتکاف برگزار می کردن سر زدیم اما همه جا پر شده ، دیگه واقعا نا امید شده بودیم و ... یه هو یاد یکی از دوستام افتادم سریع براش زنگ زدم اما هیچ امیدی نداشتم .... خیلی راحت گفت: میتونید بیاید اسم بنویسید ، باورم نمیشد ، چند بار ازش پرسید ، حتی بعد از قطع کردن گوشی دوباره براش زنگ زدم و گفتم مطمئنی ؟؟؟ از حال و هوام خندش گرفته بود ...

 

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, | 15:2 | نویسنده : پلاک |

خیلی برام جالب بود که هرشب محل اسکانمون تغییر می کرد ، یعنی امشب کجا هستیم ؟؟؟

توی اون روزا خیلی دوست داشتم ، یه مانوری .. خشم شبی ... داشته باشیم ، اما ... ، اون شب قبل از رسید به محل اسکان ، یکی از دوستان گفت : امشب خشم شب اجرا میشه حواستون باشه ... کلی ذوق کردم ..

بالاخره رسیدیم ... دورتادورمحل اسکان رو آب گرفته بود ، هنوز نمی دونستم کجا آمدیم ،

 

 

 

بیمارستان صحرایی رو یادتون هست ، شما رو نمی دونم ولی من صادقانه می گم ، وقتی وارد شدم وحشت عجیبی وجودم رو پر کرد ، وحشتی که چند لحظه بعد پر شد از کنجکاوی عجیبی که، دوست داشت همه قسمتهای بیمارستان رو ببینه !! نوشته های روی دیواراش رو به خاطر دارید؟؟؟


 

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, | 12:36 | نویسنده : پلاک |

این عنوان رو انتخاب کردم چون به محض اینکه روم رو بالا کردم چشمم به نوشته ی روی ستون افتاد

آره امسال برای اولین بار این توفیق رو پیدا کردم. اما هنوز نمیدونم به برکت کدامین وجود و کدامین عمل؛ به هر حال خدا را شکر میکنم

راستش بهونه که باعث شد اینجا بیام و این مطالب رو بنویسم چهره هایی بود که اسفند90 در فتح المبین ، فکه و... دیدم

آره چهره های آشنایی که با کاروان ما بودن، به قول دوستان چهره هایی که تا وقتی اونا رو میدیدیم خیالمون راحت بود که کاروان س و ب هنوز منطقه رو ترک نکرده و هنوز وقت داریم، اما افسوس که همه اون وقتا تموم شد...

میخوام از اینجا بهتون بگم، اینجایی که وقتی نیمه شبا دور هم جمع میشیم از خاطرات راهیان میگیم، اینجایی که حال و هوای معنویش شبیه راهیانه، اینجایی که بچه ها تو مناجات سحریشون از خدا برات کربلا رو میخوان ، اینجایی که...

دیروز ظهر بود که از بلندگوهای اینجا همین آهنگ زمینه وبلاگ داشت پخش میشد و منو به یاد بچه های اتوبوس هشت انداخت، با خودم گفتم:

ای خدا یعنی میشه روزی برسه که دوباره اون چهره های آشنا رو دور هم ببینیم، همینجور که دوباره چهره های همسفرامون یا بهتر بگم بچه های کاروان رو دوباره دیدیم ، یعنی میشه اونجا بین الحرمین باشه...

راستی شنیدم یا بهتر بگم خوندم که یکی از بچه ها بعداز سفر راهیان برات کربلا رو گرفته، شاید اگر نگاه دوم چند روز دیگه ثبت شده بود بهمون خبر میداد که بعضی از همسفران هم برای اولین بار معتکف شدند...

اولین سفر===>>> اولین اعتکاف

شاید هم تو نگاه سوم...

 

(91/3/17 ساعت 11:17 مسجد قائم-دانشگاه س و ب)



تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, | 10:35 | نویسنده : عاشق کربلا |

دلم می خواهد قبل از اینکه شروع به یادآوری خاطرات سفرمان کنم ، کمی از حال و هوای روز آخر بگویم ، ( چرا همیشه از اول همه چیز شروع میشود ؟؟ بگذارید این بار قانون شکن شویم و از آخر به اول برویم ...)

آخرین جایی که تقریبا همه دور هم جمع بودیم اورژانس قطرویه بود ... اگه یه سر به عکسای راهیان بزنید می تونید آخرین لحظات رو ببینید، بعد از اون دیگه تصویری ثبت نشد .....
هرچند که اونجا یه چند ساعتی انتظار کشیدیم، اما یه جورایی همه راضی به این اتلاف وقت بودیم ، آخه حداقل اینجوری یه چند ساعتی دیرتر همه چیز تمام میشد .
راستی اصلا یادتون هست چرا رفتیم اورژانس ؟؟؟ حال دوستامون الان چطوره ؟؟؟؟ میبینید ، این اولین چیزی بود که همه فراموش کردیم و هیچکس سراغشون رو نگرفت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اصلا دوست نداشتم ، اما بالاخره اتوبوس با صندلی های خالی و پرش راه افتاد .... 
نمی دونم چطور حال و هوای اون ساعات رو براتون بگم ، دلهوره ها امانم رو بریده بود ، تقریبا بیشتر بچه ها خواب بودن ، اما راستش من می ترسیدم چشمام روی هم بگذارم .... هرجا که اتوبوس می ایستاد ، بغض عجیبی سراغم میامد ، فقط چشمم به صندلی ها بود : یعنی این بار نوبت کیه ؟؟؟؟؟
بالاخره صبح شد ..........
 


ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 13 خرداد 1387برچسب:, | 17:40 | نویسنده : پلاک |

سلام به همه دوستای خوبم

این روزا حال و هوای دانشگاه ما ( هاتف) خیلی عجیبه ../

نمی دونم چرا دارم این چیزارو می نویسم اما ...

اکثر بچه های اتوبوس 8 ترم آخرشون بوده و دیگه شاید... شاید ، گاهی بیان دانشگاه . همه ی دلخوشیمون شده این وبلاگ... ، چون می دونیم هر جا که باشیم ، اینجا دیگه جمعمون جمع  .

یادش بخیر اسفند 90  ....

بچه ها یادتونه ، همیشه بعد اینکه می خواستیم از فکه ، طلائیه ، شلمچه و... برگردیم علاوه بر اینکه حال و هوامون تازه شده بود ، دلهوره این رو داشتین که اتوبوسمون الان کجاست ؟!؟!؟!؟!؟ و به جای گشتن دنبال اتوبوس ، بیشتر دنبال چهره های آشنا بودیم ؟؟؟!!!

یادتونه توراه برگشت ، چقدر خودمون رو با بهانه های مختلف سرگرم می کردیم تا جالی خالی دوستامون ، که بین راه از ما جدا شده بودن رو احساس نکنیم؟! ،  اما نمی شد و با نگاه کردن به صندلی های خالی حسابی حالمون گرفته می شد ....

برنامه هایی که داخل اتوبوس اجرا می شد رو به یاد دارین ؟؟ البته به  جزء روز آخر...

( خیلی دوست دارم خاطرات اون روزا رو بنویسم اما نمی دونم برای شما هم جالبه که بشنوید یا نه .. اگه دوست داشتید درخدمتم .)

یاعلی

 

 



تاريخ : چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, | 10:45 | نویسنده : پلاک |

من که اصلا اهل این ماجراهای راهیان نور و عشق بازی با شهدا نبودم ، حتی میونه زیاد خوبی هم با بسیج نداشتم !


من حاج حسین خرازی نمی شناختم ، فقط اسمش رو روی عکسش که خواهرم قاطی بقیه عکس های شهدا روی دیوار اتاق زده بود دیده بودم ، دیوارای اتاقش پر شده بود از عکس های شهدا گفت عکس این شهید رو هم تو بزن به دیوار اتاقت ، منم گفتم باشه از هیچی که بهتره ! یک سال این عکس با من توی یه اتاق بود و من زیاد بهش توجه نمیکردم !

هدفم از همراه شدن با کاروان راهیان نور یه چیز دیگه بود ، اصلا به عشق یکی دیگه واسه اردو ثبت نام کردم  !

توی طلائیه حس میکردم صاحب اون عکس پا به پا همراهمه ؛ نمیدونستم موضوع چیه تا اینکه جریان عملیات خیبر و دست حاج حسین خرازی رو از راوی شنیدم ، حاجی اونجا از من دلبری کرد تاجایی که کلاً یادم رفت به عشق چی و کی اومدم اردو . همه فکرم شده بود حسین خرازی . تو شلمچه با اون موضوع جاموندنم از اتوبوس ، حاجی بدجوری منو شرمنده کرد آخه وقتی دیدم از اتوبوس جاموندم خیلی ازش گله کردم . 

از اونجا دیگه رفاقت من و حاجی شروع شد ، رفاقت که چه عرض کنم عشق بازی و صفا 

تا همین چند وقت پیش هر وقت کارش داشتم یا دلم براش تنگ میشد میومد پیشم و منم با معرفت و مرامش صفا میکردم ، هر وقت اشتباهی میکردم یه جوری حالیم میکرد و راه رو نشونم میداد ، با این کاراش بدجور دلم و برد و شیفته ی خودش کرد ؛ همین که دید دیونش شدم شروع کرد به ناز کردن ، انگار میخواد بگه از اینجا به بعد تو باید خودت رو نشون بدی و عشق و رفاقتت رو ثابت کنی  !!!

منم که مثل همیشه یه جاهایی پاهام میلغزه ...

اما باز هم توکلتُ علی الله

-------------------------------------------------------------

ولی هنوزم موندم که چی شد که حالا اینجوری شده !!!

 



تاريخ : دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, | 3:28 | نویسنده : نوکرشهدا |

سلام شهدای گمنام...

کاش دوباره زیارتتون نسیبم بشه



تاريخ : پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, | 11:28 | نویسنده : گمنام |

 

وقتی به خانواده خبر زخمی شدنش را داد، گفت: یک خراش کوچک است. وقتی عیادتش آمدند فهمیدند که دستش قطع شده.
پرستاری می خواست مسکن بهش بزند، حسین می گفت درد ندارم. دکتر ها تعجب کرده بودند که چطور ممکن است درد نداشته باشد، اما به روی خودش نیارد.
دکتر بعد از مرخصی از بیمارستان ، 45 روز برایش استراحت نوشته بود، اما هنوز عصر نشده بود، گفت: حوصه ام سر رفته. و رفت سپاه که دوستانش را ببیند. تا ساعت 10 شب خانواده اش ازش خبری نداشتند.
ساعت 10 تلفن کرد: من اهوازم. بی زحمت دارو هام رو بدید یکی برام بیاره. در اهواز سعی کرد یک دستی بودن را تمرین کند. از دکل دیده بانی رفت بالا خوشحال شد که توانسته، بعد از دو روز تمرین 4 متر بالا برود. به قول خودش می توانست با همین یکی هم وقتی می رفت مرخصی، ده دوازده کیلو میوه برای مادرش بخرد.
 
-------------------------------------------------------------------------------------
 
ولی من چی؟
یه بار یادمه وسط کار اشتباهی 3-4 میلیمتر از نوک یکی از انگشتامو با اره بریدم . 
سر همون موضوع تا چند هفته از زیر کارها در میرفتم.
بازم باید بگم حاج حسین خرازی شرمندتم


تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, | 22:58 | نویسنده : نوکرشهدا |

دلم بهانه آسمان را مي گيرد ....



تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, | 10:20 | نویسنده : پلاک |

سلام

دیگه خجالت میکشم که به خودم بگم نوکر شهدا

حاجی راست میگقت : این حرفا قد و غواره دهن من نیست ، من بی لیاقت تر از این حرفام

رفقای گلم ، من تو امتحان نوکری شهدا شرکت کردم ، شهدا این قدر هوامو داشتن که جواب سوالات رو تو گوشم میخوندن ولی من تو برگه یه چیزای دیگه ای نوشتم؛

رفقا از این به بعد من شرمنده شهدا هستم نه نوکر شهدا ، به من بگید شرمنده شهدا

از مدیر وبلاگ هم خواهش میکنم اسم اکانتم رو عوض کنه و بزاره شرمنده شهدا که بیشتر از این شرمنده شهدا نشم.


مدیر وبلاگ: 

در ابتدای کلام از نوکر شهدا عذر می خوام که بدون اجازه ایشان وارد پست ارسالیشون شدم. فکر کنم بهتر باشه که همینجا درخواست همسفر عزیزمون رو پاسخ بدم.

نوکر شهدا بهتره نوکر شهدا بمونی.

درسته که ما همه شرمنده شهدا هستیم ولی بهتر نیست بجای اینکه هر روز شرمنده تر از دیروز بشیم و ادعای شرمندگی کنیم یه راهی پیدا کنیم که شرمندگیمون کمتر بشه و هی نخواییم این جمله تکراری رو بگیم؟!؟!؟!

بعدشم شهدا اونقدر بزرگوار هستند که هوای نوکرشون رو بیشتر از اونی که منو تو فکر کنیم دارند، به تعبیری آن بزرگمردانی که دکترای شهادت رو از دانشگاه امام حسین(ع) کسب کردند درس بخشش و آزادگی رو خوب یاد گرفتند...

پیش بیا پیش بیا پیشتر

نیست گناه تو ز حُرّ بیشتر



تاريخ : سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, | 1:55 | نویسنده : نوکرشهدا |

 

شرم ،خجالت ،رو سياهي ،

دل تنگ از هر چه ايثار و گذشت و نبرد .

مانده ام فردا چه به اينها بگويم ؟

مانده ام فردا چگونه به صورت اينها نگاه كنم ،

خدا كند كه خجالت زده نشوم



تاريخ : شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, | 14:42 | نویسنده : سیب |

چهارشنبه عصر حدودای ساعت 3 بود، عصر شهادت حضرت فاطمه(س) ، دلم حسابي گرفته بود.

   از خونه زدم بيرون به اولين تاكسي كه رسيدم دست بلند كردم هنوز نميدونستم دارم كجا ميرم، يه مكث كردم يه لحظه يادم اومد 2 سال هست زاهدانم ولي يه جاي باصفا داره زاهدان كه من نرفتم

            تاكسي حركت كرد، خودش هم نميدونست منظور من كجاست بلاخره بهش فهموندم كه كجا رو ميگم

وقتي به اونجا رسيدم دورتا دورش رو حصار و نرده كشيده بودند و به دليل مسائل امنيتي اجازه ورود نميدادند

                گفتم آقا اجازه بديد برم داخل آخه من طلبيده شدم؛ گفتش نميشه، باید ساعت6 بیای

       گفتم اونموقع نمیتونم و  هرچه اسرار كردم اجازه نداد

                                دلم شكست و برگشتم و از كنار نرده ها شروع به حركت كردم

          با خودم گفتم حالا كه اينجور شد از همين پايين باهاتون حرف ميزنم

                  بغض گلوم رو گرفته بود

  ديدم يه نفر داره صدام ميزنه و ميگه آقا چند لحظه، همون كنارنشستم

           بعد از مدتی بهم اجازه ورود داد. اما اونقد گلوم رو بغض گرفته بود كه حتي نتونستم ازش يه تشكر كنم و فقط توي دلم گفتم ديد طلبيده شدم

                  رفتم داخل؛ پا كه گذاشتم روي اولین پله دلم يه كم آروم شد

            همينجور رفتم بالا و بالاتر

    لحظه كه به اون بالا رسيدم ديگه دست خودم نبود و بغضم تركيد

  اونجا خلوت بود، خلوت خلوت...  درست همون چيزي كه ميخواستم

               تا غروب...



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, | 11:37 | نویسنده : گمنام |

الهم عجل لولیک الفرج

سلام رفقا و همسفرای عزیز ، تو مطالب و نظرات یکی از شما عزیزان دیدم که گفته بودین: « شاید وظیفه ما همین اطلاع رسانی باشه .زینب گونه عمل کنیم و به همه بگیم کجا رفتیم ، چی دیدیدم و چی شنیدیم. » وقتی این مطلب رو خوندم ناخودآگاه یه چیزایی از ذهن پریشونم گذشت و اونم حقایقی بود که از این سفر دستگیرم شده بود . شما هم بگین حقیقت رو چجوری دیدین ، من که اینجوری دیدم :

من حقیقت را دلیرانه در آیه شریف « إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا » دیدم ؛

من حقیقت را پاره پاره در رمل ها و ماسه های فکه دیدم ؛

من حقیقت را در پارچه های سفید پشت مشبک هایی از نی دیدم ؛ 

 

من حقیقت را  قطعه قطعه در هویزه زیر تانک ها دیدم ؛

من حقیقت را در دست از تن دور افتاده ای در طلائیه دیدم ؛

من حقیقت را در سر از تن جدا شده ای در طلائیه دیدم ؛

من حقیقت را در ارادت فرمانده لشکری نسبت به مولایش امام حسین(ع) دیدم که در شب حمله به تمام اعضای یگان تحت امر خودش اعلام می کنه که : « امشب شب عاشوراست، نماینده امام از ما خواستند در «طلائیه» وارد عمل شویم، ما با تمام توان لشکر به دشمن خواهیم زد، هرکس نمى تواند، آزاد است که برود. »

من حقیقت را گم شده و مفقود الاثر در آبهای دجله دیدم ؛

من حقیقت را میان آب و آتش در اروند دیدم ؛

من حقیقت را در اشکهای از کاروان شهدا جامانده ایی که با سوز دل از دوستانش سخن میگفت دیدم ؛

 

من حقیقت را در استقامت مسجدی در برابر حملات دشمنان دیدم ؛

من حقیقت را در پی خیانتی بزرگ ، مظلومانه در این حرف دیدم : « به داد ما برسید،ما نیاز به اسلحه و امکانات داریم ، ما در راه خدا جان داریم که بدهیم ، امکانات جان دادن را نداریم .» ؛

من حقیقت را بی پشتیبان و سرپناه در برابر سنگرهای نونی شکل در شلمچه دیدم؛

من حقیقت را پرپر بر زمین شلمچه دیدم ؛

من حقیقت را در ایمان فرماندهانی که همچون سربازان گمنام بدون درجه و آرم در خاکریزهای خط مقدم به شوق شهادت حضور میافتند دیدم ؛

من حقیقت را در « عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ » دیدم ؛

من حقیقت را در عطر خوش خاک شلمچه دیدم ؛

من حقیقت را در (عمل بی شعار) دیدم نه (شعار بی عمل) ؛

من حقیقت را . . .

 

بقیه اش رو شما بنویسین -التماس دعا

 

 



تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, | 19:31 | نویسنده : نوکرشهدا |

یه سوال دارم از همه:

فکر میکنین وظیفه ما بعد از شهدا چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصلا چرا دعوتمون کردن!!

help me

واسه خودم هنوز جای سواله



تاريخ : چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:, | 9:54 | نویسنده : سیب |


  عکس بالا طراحی یکی از همسفرامون هست

عکسای پایینش هم توسط یکی دیگه از همسفرامون گرفته شده

                   دقت کنید!!!

                            بیشتر به عکسا دقت کنید

احساس میکنم این عکسا دارند باهام حرف میزنند

              واقعا اینجوره، بدون شک این عکسا پر از احساسه؛ یه دنیا

انگاری با عشق طراحی و گرفته شده

به نظر میرسه توی این سفر برا همه همسفرا یه اتفاقایی افتاده

                      آره، توی این سفر بود که شهدا دستمون رو گرفتند

البته خیلی وقته که شهدا دست یاریشون رو بطرف ما دراز کردن ولی انگاری غفلت از ما بوده

                                             پس از خدا بخوایید که از این به بعد دستتون از دست شهدا جدا نشه و همیشه راه و یاد شهدا سرلوحه زندگیتون باشه

بهترین سرمشق زندگی شهدا  هستند...

پی نوشت:

-از همه همسفران عزیز بخاطر دلنوشته ها ، طراحی ها و عکسایی که در اختیارمون گذاشتن تشکر میکنم، معلومه هنوز حال و هوای اونجا تو دلهاست و امیدوارم همینجور بمونه

-ضمنا مدیریت نظرات برای همه همسفران فعال شده

-همچنین طرح ایجاد گالری عکس وبلاگ لغو شد و بنا به این شد که خود همسفران عکسها را تبادل کنند و یا از طریق دفتر بسیج دانشگاه در اختیار همدیگر قرار دهند.

-از خدا میخوام که همیشه بیاد شهدا باشید و شهدا یار و یاورتون باشند

-دعا برا سلامتی آقا صاحب الزمان و رهبر عزیزمون فراموش نشه. اون گوشه کنارا برا بنده حقیر هم دعا کنید...



تاريخ : شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, | 17:6 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 

 

 

 

آن مرد رفت و گفت: این راه رفتنیست... حتی بدون سر... حتی بدون پا!

 

هرجایی قشنگی خودشو داره، مخصوصاً زیر بارون:

 

 

 

 

 

 

 

پنج شنبه 31 فروردین 91



آ

 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, | 18:53 | نویسنده : سیب |

هيچ وقت فكر نميكردم يكي از همسفراي اردوي راهيان نور بشم ...

تو راه رفتن خيلي فكرم مشغول بود : "كجا ميري؟ چرا ميري؟" راه دور بود به مانند دوري نگاه ما آدما به مقوله شهيد و ايثار .......

وقتي كه خبر زيارت 21 شهيد گمنام رو دادن ، تمام لحظه هاي عمرم مات همين لحظه شدن ، تمام ذهنم با  خودش  تكرار ميكرد به مانند تكرارعقربه  ثانيه شمار ساعت :" داره چه اتفاقي مي افته ؟"  

فتح المبين ...

پا برهنه راه رفتم ، سنگري رو ديدم كه سبز بوداز رويش چمن در سايه خودش ...........

دل نوشته هايي رو خوندم كه دلم رو لرزوند ، تو هيچ كتابي  نخونده بودم ..... ناب و تازه بودن.......

آرامش فتح المبين يعني در جوار شهداي گمنام ........

اينكه با دستات لمس كني و با چشمات حرف بزني ..........

حس خوب  تو قتلگاه فكه بود ، زماني كه دستامو رو به كناريم دادم، بدون اينكه بفهمم كنار دستيم كيه؟؟؟ !! بالا بردم ،

نام 5 شهيد رو فرياد زدم اما نه با زبونم ...........

شهدا تنهامون نذاريد....

 



تاريخ : 30 فروردين 1391برچسب:, | 17:24 | نویسنده : |

 

منطقه ی عمومی شلمچه از ضلع غربی خرمشهر شروع می شود و تا عمق خاک عراق به پیش می رود . خط مرزی ، این منطقه را به دو قسمت شلمچه ی ایران  و شلمچه ی عراق تقسیم کرده است . شلمچه ایران در منتهی الیه جنوب غربی جلگه ی خوزستان قرار گرفته است  .

این منطقه از شمال به "حسینیه " ، از جنوب به اروند رود ، از شرق به خرمشهر و از غرب به خط مرزی ایران و عراق محدود می شود .

" شلمچه"  سرزمین با شرافتی است که شرافت خود را از دو حادثه و دو غافله و دو قدم دریافت کرده است...



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 13:7 | نویسنده : پلاک |

از شلمچه میخوام بدونم؟

فک کنین هیچی از اونجا نمیدونم...اونجارو واسم معرفی کنین. 

ممنون وبلاگتون واقعا دلنشینه


آخه خیلی سخته ، شلمچه یه حس و حالی داشت که بعید میدونم با گفته و نوشته اون حال و هوا به دل کسی بشینه. شاعر میگه شنیدن کی بود مانند دیدن

وقتی با دوستام درمورد سفر صحبت میکنم احساس میکنم نمیشه اون حس رو بهشون منتقل کرد مگر اینکه خودشون توی اون جو قرار گرفته باشند و بهشو میگم انشاالله توفیق بوسه برخاکش نسیبتون بشه و اگرم شده دوباره و سه باره و... هرساله

 فقط بگم غروب شلمچه خیلی دلنشینه، لحظه ای که دلت هوایی میشه و پر میکشه به آسمون اونموقع هست که احساس میکنی دلت خیلی خیلی به آسمونیهای شلمچه نزدیک شده 

ولی یه چیز دیگه ای شلمچه داره که از آبی آسمونا هم زیباتره: خاک شلمچه

خاکی که وقتی پا روی آن میگذاری سبک میشوی، رهای رها...

خاکی که وقتی پیشانی بر پیشانیش میگذاری وجودت آسمانی میشود

خاکی که وقتی بوسه بر تنش میزنی مجنونش میشوی

خاکی که وقتی استشمامش میکنی تداعی کننده بوی چادر خاکی زهرا(س) است

خاکی که سوغاتش مشتی خاک در گوشه اتاقت هست...

شلمچه بوي سيب وياس داره

 بغير از خاك او احساس داره

نمي بيني كه همرنگ غروبه

 شلمچه داغ صد عباس داره



تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, | 16:39 | نویسنده : عاشق کربلا |

به نام خداي مهربون   

خاطره سفر تنها يه نام نيست ،يه دنيا حرفه، يه عالمه ناگفتني هاي يه خوابه... يه خواب آرام بخش ورويايي 

 من كجا، راهيان نور كجا ...

من كجاو ديدار از شلمچه و طلاييه ...

هيچوقت فكر نميكردم يه روزي پا به اين سرزمين مقدس بذارم ...

ولي قسمت شد ... اومدم...

ديدم ... حس كردم ...

گريه كردم ...و شرمنده شدم ...

وسوغاتي من از اين سفر فقط و فقط شرمندگي بود ... آره ... من چيزي از جنگ و شهيد و شهادت و ايثار و ...... نمي دونستم به نظرم تنها يه كلمه بودند اما الان يه دنيا حرفه ، يه عالم ديگه است كه پر شده از رمزو يه سكوت آرام بخش ...

 الان قرص آرام بخش من تو لحظه هاي گرفته ، ديدن عكساي يادگاري ، گوش كردن به آهنگ طلاييه و فكر كردن به اون سفر هسته ... يعني دوباره تكرار ميشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ واسم دعا كنيد ... به اميد آن روز



تاريخ : 28 فروردين 1391برچسب:, | 23:29 | نویسنده : |

صبح روز یکشنبه 90/12/21 بود که از پادگان 41 ثارالله خداحافظی کردیم و به طرف هویزه حرکت کردیم، توی راه که بودیم از بچه ها میپرسیدم هویزه کجاست، اونجا چطور جاییه و چه اتفاقی افتاده؟؟؟

یکی میگفت هويزه با خاطرات نبرد نابرابر عده‌اي محدود در مقابل لشگر تانك‌ها عجين است.

یکی میگفت محل به خون غلتيدن جوانانی مومن 

یکی میگفت حماسه آفرینی شهيد علم‌الهدي

یکی میگفت صحنه ای از کربلا

یکی میگفت...

بلاخره رسیدیم، نزدیکای ظهر بود، بچه ها از اتوبوس پیاده شدند و به طرف یادواره شهدا هویزه رفتیم وقتی وارد گلزار شهدای هویزه شدیم هر کدوم از بچه ها رفتن و یه شهید رو واسه خودشون انتخاب کردند.

منم چندتا عکس گرفتم و بعدش کنار یکی از شهدا نشستم. وقتی سرمو بالا کردم دیدم دیگر بچه های کاروان هم رسیدن و الان دیگه کنار قبر هر شهید چند نفری زانو در بغل گرفتند.

بچه های کاروان همه جمع شده بودن و راوی شروع به سخنرانی کرد: یه خاطره از کاروان راهیان نور  اردبیل....

آره، اونجا بود که با شهید علی حاتمی آشنا شدیم

بعد از اتمام سخنرانی خواستم برم و قبر شهید حاتمی رو پیدا کنم ولی موفق نشدم یعنی منصرف شدم چون کاملا تحت محاصره خانم ها بود.(با خودم گفتم حالا چه عجله ای هست)

البته ناگفته نمونه که اولش آقایون ریخته بودن دورش و منم رفتم یه دور زدم و برگشتم دیدم نوبت خانوما شده

بعد از هویزه هم به طرف طلائیه حرکت کردیم...

بعد از چند روز  که از سفر برگشتیم خیلی دلم گرفته بود رفتم سراغ عکسا وقتی به عکسای هویزه رسیدم خیلی حسرت خوردم که ای کاش چند لحظه منتظر مونده بودم و شهید حاتمی رو زیارت میکردم اما چه فایده که دیگه دیر شده بود و معلوم نیست تا سال آینده هم چه اتفاقی بیفته و شهدا ما رو بطلبند یا...

خلاصه هر روز که چشمم به عکسای هویزه میخورد حسرت میخوردم، تا اینکه دیروز با دوستان داشتیم عکسایی رو که گرفته بودم نگاه میکردیم که یه دفعه یکی بچه ها با لهنی دوستانه گفت ای کلک از قبر شهید حاتمی هم که عکس گرفتی

منم که از همه جا بی خبر بودم گفتم کوش؟!؟!؟!

اینا پسر، اینه دیگه، رو قبرش نوشته شهید علی حاتمی

منم که تا حالا چند بار عکسا رو نگاه کرده و متوجه نشده بودم از یه طرف انگشت به دهن موندم و از طرفی هم داشتم از خوشحالی بال در می آوردم

إ إ ... ما رو باش...آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم

اونجا بود که گفتم آقا علی حاتمی پس حالا که اومدم سر قبرت یادت باشه با هم یه خورده حسابی داریم...



تاريخ : دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, | 4:35 | نویسنده : عاشق کربلا |

يادم هست روزي كه مي خواستيم به سمت خوزستان حركت كنيم اول رفتيم مزار شهدا تا شهدا دعوتنامه مون رو امضا كنند و حركت كنيم.

بعدشم كه به سلامتي رفتيم و برگشتيم. و خدا را شاكرم كه بعد از سفر نيز توفيق اينو پيدا كردم و بهتره بگم پيدا كرديم تا دوباره با بچه هاي اردو به ديدار شهداي زاهدان بريم.

ديروز غروب كه با جمعي از بچه ها رفتيم مزار شهدا يه حس و حال ديگه پيدا كرده بوديم و احساس ميكردم بيشتر از قبل دلامون  به شهدا نزديك شده ؛ انگاري امسال با سالهاي قبل خيلي فرق داره و دوستايي پيدا كردم كه تا حالا قدرشون رو نميدونستم و از خدا را به خاطر اين لطفش شاكرم

برا همه دوستان و همسفران  آرزو ميكنم كه اي كاش هميشه توفيق همنشيني با شهدا رو داشته باشيد. و هيچ فرقي نداره ، چه توي خلوت خودتون و چه سر مزارشهدا

راستي ديروز وقتي ما رفتيم مزار شهدا سر قبر يكي از قهرماناي اين شهر پاتوق زديم. آره درست حدس زديد آقا مسلم كه واقعا با رشادتشون نشون دادن كه هنوزم قهرمانايي هستند كه از جان و دل خودشون براي دفاع از نظام اسلامي مايه ميگذارند.

در ادامه مطلب هم مختصري از زندگينامه شهيد والامقام مسلم كيخا گذاشتم كه خوندنش خالي از لطف نيست

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, | 11:22 | نویسنده : عاشق کربلا |

توی راه برگشت ، اتوبوس 8 حال و هوای دیگه ای داشت ، هر کسی به دنبال دفترچه بود تا اون رو دست به دست بین بچه ها بچرخونه و از همه برای خودش یادگاری جمع کنه ، دفترچه که چه عرض کنم ، اسکناس هم رو می کردن تا حداقل دست نوشته ای از بچه ها داشته باشن ، اما متاسفانه من از این کار جالب جا ماندم اما حالا که این وبلاگ بوی دفتر چه خاطرات گرفته از همه اتوبوس هشتی ها می خوام تا برام یکی از خاطرات راهیان نور یا حس و حالشون یا هرچیزی رو که دوست دارن برام بنویسن ...

منتظر نوشته ها یا بهتر بگم دل نوشته های گرمتون هستم  ...... یا علی



تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, | 19:9 | نویسنده : پلاک |

هر بار که به سراغت می آیم نمی شود بگویم آنچه را که در سینه حبس کرده ام ، نمی دانم این چه راضی است که مرا درگیر خویش کرده ....

دلم تنگ است برای طلائیه ، برای فکه و برای شلمچه ..

    اما نمی دانم چگونه و چطور بگویم تا دلم آرام گیرد

            می دانم هرچقدر بنویسم و بگویم باز آرام نخواهم گرفت ..

یادش بخیر وقتی سر بر خاک طلائیه و شلمچه گذاشتم انگار باری سنگین از دوش هایم برداشته شد ،

انگار صدایی در گوشم می پیچید...

هنوز بغض هایم در گلو جامانده است نمی دانم چرا طلائیه ناله های مرا نشنید، نمی دانم به کدامین سخن فریاد ها سکوت شدند !!!!

 اما باز می گویم از شلمچه ، شلمچه ای که دلم پر می زند برای سر بر خاکش نهادن ،

                      برای خواندن دو رکعت نماز

                                   و برای زیارت حسینیه اش ..

چقدر مهربانانه به حرفهایم گوش کردند و مثل ...نه ، مثل هیچ کس نبود ، نه حرف و نه عملشان ، اصلاً مثال زدنی نبود بودنشان  انگار در دل گرما ، بیابانی را آب دادند و گلستان را در وجودش کاشتند ، 

                                                                                                        کاش بیدار شویم .... 

و ای کاش آسمان بار دیگر می بارید و مرا در میان اشکهایش جای می داد...

حرفهای امروز من می شود خاطرات فردا و باز می گویم ، یادش بخیر  ... 



تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, | 18:54 | نویسنده : پلاک |

 

تابدین لحظه نمیدانستم یاس اینقدر اصالت دارد

من برایت گل یاسی چیدم چون به اندازه یک عشق صداقت دارد

تاقبل از اینکه برم راهیان نورشهدارو درک نکرده بودم ولی الان میگم شهداتواین دنیا و ان دنیافرشته اند

هروقت دوستان دلتون واسه اون مناطق گرفت برین گلزار شهدامخصوصا بالاقبر شهدای شکوری وبرازنده

واقعا یه حس دیگه ای به ما دست میده

شرمنده شهدا



تاريخ : 22 فروردين 1391برچسب:, | 9:6 | نویسنده : |

 

قتل اين خسته به شمسير تو تدبير نبود        ورنه هيچ از دل بي رحم تو تقصير نبود

من ديوانه چو زلف تو رها ميكردم                  هيچ لايقترم از حلقه زنجير نبود

يا رب اين آينه حسن چه جوهر دارد              كه در او آه مرا قوت تأثير نبود

سر ز حسرت به در ميكده ها برگردم            چون شناساي تو در صومعه يك پير نبود

نازنينتر ز قدت در چمن ناز نرست                خوشتر از نقش تو در عالم تصوير نبود

تا مگر همچو صبا باز به كوي تو رسم           حاصلم دوش بجز ناله ي شبگير نبود

آن كشيدم ز تو اي آتش هجران كه چو شمع            جز فناي خودم از دست تو تدبر نبود

آيتي بود عذاب انده حافظ بي تو                   كه بر هيچ كسش حاجت تفسير نبود

 

.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.

پ.ن:

دوباره

دعوتم ميكنين..

دعوتم نميكنين..

دعوتم ميكنين..

دعوتم نميكينن..

.... دعوتم كنين يا نكنين خيلي دوستتون دارم



تاريخ : شنبه 19 فروردين 1391برچسب:, | 11:57 | نویسنده : سیب |

                                      

 حدود یکسال عکس شهیدان محمد جهان آرا و سپهبد علی صیاد شیرازی و حاج حسین خرازی رو رو دیوار اتاقم میزدن بدون اینکه بشناسمشون فقط اسم شهید صیاد رو چندباری از تلوزیون شنیده بودم تا این که با راهیان نور همراه شدم ، تو طلائیه حس کردم یکی پا به پا باهامه و هوام رو مثل یه رفیق داره ، تو طلائیه وقتی اسم عملیات خیبر و حاج حسین خرازی رو شنیدم ناخود آگاه گریم گرفت و یه جوری شدم ، تو شلمچه تو تاریکی شب دیدم که اتوبوسمون رفت و من جا موندم یه لحظه خشکم زد نمیدونستم بخندم یا گریه کنم همونجا نشستم سجده کردم و خاک خوش عطر شلمچه رو بوسیدم بعد بلند شدم  و آروم گفتم رفیق این رسمش نبود ، مهمون دعوت میکنی و حالشو میگیری! حاج حسین تو طلائیه دلم رو بردی و دست رفاقت بهم دادی حالا هم من کاری ندارم خودت باید یه کاری بکنی، هنوز حرفام تموم نشده دیدم اتوبوس شماره 8 خودمون جلومه ، خلاصه سوار شدم 2-3 کیلومتر جلوتر اتوبوسی که باهاش اومده بودم کنار جاده وایستاده بود انگار برا من واستاده بود چون تا سوار شدم حرکت کرد.

                 

از همونجا با اون کار حاج حسین شدم دربست نوکر شهدا

یه رفیق با مرام و با معرفت به اسم شهید حاج حسین خرازی پیدا کردم که واقعا باهاش حال میکنم ، هرچی بیشتر درموردش تحقیق میکنم و میشناسمش بیشتر باهاش صفا میکنم ، حاج حسین تو همه عکساش یه لبخند دلاورانه رو لبهاش داره که واقعا به آدم انرژی میده.

اگه تا الان رفیق پیدا نکردین بهتون توصیه میکنم حتما هرچه سریعتر حداقل با یه شهید رفیق بشین

شهدا ما رو دوست دارن و همیشه باهامون هستن این مایم که ازشون دوری میکنیم

من این رو تجربه کردم که شهید دست رفاقت و دوستی هیچ کسی رو رد نمیکنه



تاريخ : چهار شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, | 1:37 | نویسنده : نوکرشهدا |

 سلام همسفران

امیدوارم سیزده بدر بهتون خوش گذشته باشه ، به منم خوش گذشت

راستشو بخوایید من قبل از تحویل سال همش آرزو میکردم کاش توی مناطق عملیاتی بودم تا سالمو با شهدا شروع کنم غافل از اینکه شهدا همه جا هستند.

در همین فکر بودم که یه لحظه صدای رادیو رو شنیدم ، احساس کردم که این نمیتونه صدای بلندگو یه رادیو باشه. بلند شدم رفتم تو ی حیات صدا از  بلندگو مسجد شهیدان امینی بود.

انگاری بچه های روستا داشتن توی مسجد جمع میشدن تا اونجا سال جدید رو شروع کنند یه لحظه یه حس خوب پیدا کردم وقت تنگ بود و چند دقیقه دیگه بیشتر تا تحویل سال نمونده بود؛ سریع به طرف مسجد شهیدان محمدرضا و غلامرضا امینی حرکت کردم.

انگاری به آرزوم رسیدم و سال جدیدم کنار شهدا شروع میشه.

به محض وارد مسجد شدم چشمم خورد به عکس شهیدان امینی ، منم  رفتم آخر مسجد که نزدیک عکس شهیدان امینی بود نشستم و کلی باهاشون دردو دل کردم.


 

 

شهید غلامرضا 20ساله بود که بعد از دو سال حضور در جبهه با تیر مستقیم در شلمچه به شهادت رسید. شهید غلامرضا مسئول خنثي كردن تك شيميايي دشمن بود.

 

 

شهید محمدرضا هم 20 ساله بود و یک سال بعد از پسر عموش  در حلبچه به شهادت رسید. شهید محمدرضا هم مسئول خنثي كردن تك شيميايي دشمن بود و در همون لحظه بمباران شیمیایی با از خود گذشتگی ماسک ها رو به دیگر رزمندگان رساند و خودش ماسک بهشتی شدن را به چهره زد.

 

 


خیلی وقت بود که گلزار شهدا محل دفنشون  نرفته بودم بهشون گفتم بابا یه کاریش کنید دیگه...

عصرهمون روز(اول عید) بود که یکی بچه ها بهم گفت میای بریم امامزاده سید محمد زیارت و یه سر هم به گلزار شهدا بزنیم، من با خودم گفتم  انگاری این آقایون امینی میخوان حالا حالاها ما رو بازی بدن و فعلا میخوان بفرستنمون پیش دوستاشون  تا  وقت قبلی بگیریم.

خلاصه با دوستم حرکت کردیم و رفتیم زیارت امامزاده و گلزار شهدای روستا که حدود 40 شهید داره اما اونجا کسی چشمش به قبر شهیدان امینی نمیخوره. من هم با دوستاش و همرزماش که...



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:, | 6:29 | نویسنده : گمنام |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد