سلام بچه ها
دیشب ساعت 6 رسیدم زاهدان
واسه همتون دعا کردم
دلتنگم ... دلتنگ شهدا ...
همانجا كه نخل هايش بدون سر نماز مي گزارد و بيدهاي مجنونش به سمت شرجي افق در اهتزازند ؛
از اين خط به آن خط ،
از اين خاكريز به آن خاكريز ،
از اين سطر به آن سطر ،
حالا ديگر اين همه شهيد را كلمه ها تشييع مي كنند.
اصلا اين خط آخر ندارد.
بدون معطلي به جاي نقطه ، اشك هايت را بگذار و برو ....
آسماني ها كمي آهسته تر ،
يك كبوتر ، جامانده است
بچه درست 24 ساعتی هست که از منطقه برگشتم گاهی فکر میکنم نباید برم این جور جاها چون دلتنگیش دیوانه وار ه وبتر اینکه هیچ کس حال منو نمی فهمه دلتنگم
دلتنگ ان خاک غریب که هر قد نگاه میکنی انتهای دلتنگیهایم را نمی فهمی
سلام بر تمام بچه های اتوبوس 8
دارم میرم خرمشهر
خیلی خوشحالم
اصلا نمیتونم حسمو بیان کنم فقط میتونم بگم تو فکر خرمشهر و حس و حالی که شما میگفتین و من وقتی میخوندم آه میکشیدم بودم در همین حین صدای پیامک گوشیم اومد با این محتوا که برای رفتن به قدمگاه شهدا اسمم دراومده و بعد از چند بار خوندن عین بچه ها که بهشون اب بنات چوبی میدن بالا و پایین میپریدم و از خوشحالی اشکام سرازیر شد.
خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحالم
در ضمن مطمئن باشین برای تمام شما دوستان خوبم دعا میکنم
خدایا ممنونم ازت که منو به آرزوم رسوندی
حلالم کنید
تقدیم به پلاک و تمام کسای که دلشون تنگ شده
آی شهدا و ما رو قابل بدونید و دعوت کنید که امسال بیایم.
بیایم تا دوباره اشک های ناقابلمون رو برزیم رو خاکی که هنوز که هنوزه متبرکه به جای پای قدم های شما!
آی شهدا خسته شدیم از این دربه دری ! از این دو رویی ! از این همه فسادی که تو جامعه هست !
خوش به حالتون ، الان در جوار ارباب (ع) نشستید و ما بیچاره ها رو نظاره می کنید که چطور تو منجلاب زندگی گیر کردیم و نفسمون نمی ذاره آسمونی بشیم.
آی شهدا دست دلمون و بگیرید و بیارید ما رو پیش خودتون .
آی شهید بهرامی با شمام ، آی شهید پورمشیر با شمام ، آی شهید برغمدی ، شهید حسنلو ،
شهید حاج امینی ، شهید حبیبی ، شهید جوادیان فر ، شهید عسگری باشمام ... بخونید ما رو ، ما
رو دعوت کنید ...
و دلم زمزمه می کنه :
السلام عليكم يا اولياء اللّه و احبائه
السلام عليكم يا اصفياء اللّه و اودائه
السلام عليكم يا انصار دين اللّه
السلام عليكم يا انصار رسول اللّه
السلام عليكم يا انصار اميرالمومنين
السلام عليكم يا انصار فاطمه الزهراء سيده نساء العالمين
السلام عليكم يا انصار ابيمحمد الحسن بن على الزكى الناصح الامين
السلام عليكم يا انصار ابي عبداللّه
بابى انتم و امى طبتم و طابت الارض التى فيها دفنتم و فزتم فوزا عظيما فياليتنى كنت معكم فافوز معكم .
... و شلمچه گفت :
“قدمگاه شهیدان است اینجا، محل رشد ایمان است اینجا؛
کسی که انس با این خاک دارد، برایش کعبه جان است اینجا؛
آمده ايم كه چه بشويم؟
آمده ايم كه چه كنيم؟
تجليل كنيم؟
تشويق كنيم؟
عبرت بگيريم؟
پيمان ببنديم؟
تجديد خاطره كنيم؟
يا حتي....سكوت،ابراز شرمندگي و يا حتي گريه!
باشد گريه مي كنيم.امده ايم كه گريه كنيم!
من مي گويم.... شما گريه كنيد..
من مي گويم همكلاسي من جوان بود.... شما گريه كنيد
من مي گويم تازه داشت قد مي كشيد.... شما گريه كنيد
من مي گويم انگار چهره اش در چهره اش مشتي نمك ريخته باشند،مليح بود و نمكين.... شما گريه كنيد
من مي گويم سالم بود،با استعداد بود،خانواده دار بود،ارزو دار بود.... شما گريه كنيد
من مي گويم عطش براي يك نوجوان 16ساله سخت است.... شما گريه كنيد
من مي گويم گلوله مستقيم تانك تناسبي با تن نحيف يك دانش آموز 15ساله ندارد.... شما گريه كنيد
من مي گويم او نترس بود اما باور كنيد محاصره شدن و اسارت يك آدم 40ساله با يك نوجوان 13ساله خيلي فرق دارد.... شما گريه كنيد
آمده ايم حرف بزنيم!!
مگر نه اينكه شهدا زنده اند؟!
مگر نه اينكه دلهاشان براي ما مي تپد؟!
مگر نه اينكه روحشان نگران ماست؟!
آي شهدا با ما حرف بزنيد!!!
ای شهدا سلام
ای شهدا یا دتون هست.
یادتون هست چه طور ی ما روکیلومترها کشیدین مناطق تا مارو عاشق خودتون کردین
حال که مارو عاشق کردین رسم عاشقی یادتون نره
لب تشنه اگر اب نبیند سخت است
شب گر رخ مهتاب نبیند سخت است
خالصه شهدا
نوکر رخ ارباب نببیند سخت است
شما خیلی مرد ین هیچ وقت کم نزاشتین
یادمه !خوب یادمه راهیان نور جنوب خاستم دادین.راهیان غرب خواستم دادین .مشهد خواستم دادین عشق کربلا دادین !از همه مهمتر خادمی خودتون خواستم دادین اون نه یه بار چند بار خالاصه هر چی خواستم دادین
این روکه به اسفند نزدیک میشیم بیشتر دلم هواتونو کرده مخصوصا از دیروزکه بچه های بسیج دانشگاه زنگ زدن برای جلسه برنامه راهیان امسال
من شرمنده ام چون خودتون بااین همه بزرگی که در حقم کردین دیگه رو ندام
هفته پیش هم از طر ف شما کنار ضریح امام رضا زیارت عاشورا خوندم حالا از تون اینو میخوام دوباره
خادمی شهدا
ای شهدا منو ضایع نکنید روم زمین نندازید دلم خادمی میخواد
سلام همسفرا
در عجب این دنیا و رسم زندگی ما آدمیان .....
سخت همدیگر رو می پذیریم اما به آسانی فراموش می کنیم ...
همسفرا کجایین ؟ تو چه حالی هستین ؟ تا حالا فکر کردین اونی که صندلی کناریت بود الان حالش چطوره ؟
نه ... میدونم اولین کلمه ای که ما یاد گرفتیم مشکلات زندگی هست که تکرار می کنیم . حتی خود من ؟؟؟
همسفرا لحظه های زیادی کنار هم گذروندیم ، خندیدیم حتی به کوچکترین چیز اما از ته دلمون، گریه کردیم و اشک ریختیم و ما هم شدیم خاطره ... دیدید ، دوباره رسیدیم به رسم دنیا که تکرار می شه و تکرار ....
دوستان ... دلتنگم برای اون خنده و گریه ها و اشک ها ...
اتوبوس هشتیا و شهدا تنها جایی هست که میتونی حرف بزنی بدون اینکه بهت خرده بگیرن ....
بدجور دلم هوای زیارت عاشوراهایی کرده که حرف زیادی داشتن اما بدون تجملات ......................
برام دعا کنید ، شاید آروم بشم .................. و ممنون
من بیست سالم شد هنوزم توی قابی
خوب لااقل حرفی بزن مرد حسابی
یک بار هم از گیر دار قاب رد شو
از توی سیم خار دار قاب رد شو
شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی
جامانده ای در ماجرای بی پلاکی
عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است
بر گرد عمو جان بر گردد
بچه ها این روز ها سالروز شهادت عموی مفقو دالثر منه و ما دیشب برای زنده کردن نامش توی خونمون با همرزماش مراسم ختم قران داشتیم جاتون حسابی خالی بود ومن به نیت اتبوس شماره8 جز 8 رو خوندم
اگه میخواید و دوست دارید که دعای این شهیدبزرگ نسیبتون بشه براش فاتحه ای بخونید
گمنام من که خودش هم به همرزماش وعده داده بود که بعد از شهادتش مانند حضرت زهرا قبر نداره
هست به نام سردار شهید علیرضا پاپی مسول اطلاعات عملیات که در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه به رفیع شهادت رسید
سلام بچه ها
این سلامم بوی اشک داره...
حلالم کنید...
حلالم کنید اگه شوخیهام باعث ناراحتیتون شد به جون خودم قسم میخورم فقط میخواستم وقتی من شادم شما هم شاد باشید...
حلالم کنید...
شاید این آخرین پستم باشه شایدم نباشه اما احتمال نباشه خیلی کمه...
واسم دعا کنید که ...
اگه موجب ناراحتی و اذیتتون شدم عذر میخوام و میخوام که منو حلال کنید...
به خدا میسپارمتون
بالی دهیدبه وسعت هفت اسمان مرا
من
هرچه میکنم به شهیدان نمیرسم
سلام ازمحفل عاشقانه شما خوشم امده شرمنده شهدا منو با شما اشنا کرد امید وارم تو راه شهادت همگی در مقابل مولایمان سربلند باشیم
سلام به تمام بروبچ فعال و غير فعال اتوبوس8
بچه ها من خيلي ناراحتم كه همتون اعتصاب كردين و فقط چند نفر كه واقعا دستشون درد نكنه، ميان وسر ميزنن و با گذاشتن مطلب يا نظر حضور سبزسبزسبزسبزشونو اعلام ميكنن، اما بقيه ستاره سهيل شدن كه خود ستاره سهيل هم خودشو گم كرده من موندم شماها چرا هنوز تو كف و دنبال اين ستاره ي بخت برگشته هستين!!!!!
من با ذوق و شوق اومدم اين وبلاگ كه با سر زدن بهش احساس ميكنم وجود دارم و هر كس كه به اينجا مياد و بودنشو اعلام ميكنه رو بحساب يه ديدار تازه با خودم و تمام بروبچ ميدونم، ديداري كه از صدتا ديدن باارزش تره، لطفالطفالطفا اين حس رو تضعيف نكنيد.
دوستان، همشهريان و غير همشهريان لطفا فرار نكنيد بخدا ما لولو نيستيم مخصوصا من كه اينقدر مهربونم و وابسته و عاشق اين وبلاگ....
البته يه جاهايي هم بچه هايي كه اسمشون هست اما خودشون نيستن بي تقصيرن و مقصر اصلي مدير جونمونه كه ... (دعا كنيد دستم بهش نرسه،..................................... اگرم برسه هيچ كاري هم نميتونم بكنم پس لطفا فقط دعا كنيد
..)
بچه ها از همتون ممنون كه حرفاي منو به شوخي نميگيرين و تندتندمياين و سر ميزنين و به عبارتي از اخطارم ميترسين و هيچ كاري هم نميكنيد
تورو خدا بچه ها لااقل بخاطر منكه اينقددددددرررررر زيااااااد معتاد شدم به اين وبلاگ بياين (مخصوصا نويسنده ها) و غير از سر زدن و خوش خوش رفتن ، مطلب و نظر بدين حتي اگه شده در حد يه سلام و خداحافظي
همتونو دوست دارم و به خدا مسپارمتون با وجدانتون اما بيشترترتر كساييكه ميان(در آينده و بخاطر اعتراضيه من) و كساييكه ميومدن و منو ذوق مرگ ميكردن
برگی شدم به دست بادم دادند تا فصل حضور امتدادم دادند
ایینه نبودم لیکن بودن درسی بود که هشت سال یادم دادند
امید وارم این تازه واردو تو جمع مقدستون راه بدید التماس دعا
سلام دوست عزیز و بزرگوار
شما سرورید، صددرصد شهدا به اینجا دعوتتون کردن و قدمتون رو چشم ما جا داره
مدیر وبلاگ















السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)
رویای وجودم پراز شمیم تو شد
خواندی مرا با تمام ناخوش احوالیم
گره های پنجره فولاد را باز کردی اما
سهم من از سوغات فردا یادتان نرود
ممنونم
از روزهاي آفتابي اسفند 90 آنچه اکنون براي ما باقي مانده تنها مشتي خاطرات ازخاک های خوزستان است که گه گاه در لابلاي افکار وجودمان ورق میزنیم و نیمه دوم اسفند 90 را مرور میکنیم، می خوانیم و آرزو میکنیم ای کاش...
آن روزها چشم هایمان متفاوت تر از همیشه اطراف را مینگریست، چشم دلمان به دل خاک های فتح المبین و فکه و ... خیره شده بود
روزهایی متفاوت، حسی متفاوت، شنیده هایی متفاوت، دیدنی هایی متفاوت، متفاوتِ متفاوت…
آری فکه و طلائیه و شلمچه مثل هیچجا نیست...
اما افسوس...
غروب ها زود به زود میگذشت تا اینکه غروب آخر فرا رسید
غروبی که پایانش آغاز دلتنگی بود....
آری روز اول که به آن خاکها دل دادی باید به دل کندن هم فکر میکردی...
اما نه دل دادن و نه دل کندن، هیچیک دست من و تو نبود و همین دلتنگی هاست که برای خیلی ها خاطراتی از خاکوخورشید رقم میزند...(به ادامه مطلب بروید)
سلام بچه ها
بچه ها دلم گرفته یکی از اطرافیانم بهم میگه پیش خدا عزیزی اما خودم اینجوری فکر نمیکنم من یه گناهکار به تمام معنام ،بچه ها یکی امروز بهم گفت شاهچراغ رو زیاد دیده و شاید در آینده نزدیک هم ببینه بچه ها برام دعا کنید منم برم فقط یکبار رفتم و حسشو هنوز یادمه و با تمام وجود دوسش دارم بچه ها منم میخوام برم شاهچراغ...
بچه ها ای کاش میشد درخت کاش هام رشد میکرد یا حداقل جوونه میزد تا من این حس دل گرفتگی رو در حد گریه کردن نداشتم.
الان دلم میخواد یا زیر آسمون پرستاره ی بیابون باشم یا تو خاکی که پا گذاشتن توش برام شده یه آرزو یا تو شاهچراغ یا توی یکی از حرم های کره زمین اما با این تفاوت که هیچکس منو نشناسه و نبینه تا بتونم راحت فریاد بزنم و با خدام صحبت کنم تا آروم بشم و این بغض لعنتی رو از اسارت درش بیارم و بهش بگم کمکم کن که دیگه نعمتاشو نادیده نگیرم، بهش بگم منو ببخشه بخاطر تمام اشتباهات و گناهام.
عاشق کربلا اسم این وبلاگ رو گذاشته هدیه شهدا، بچه هایی که از این هدیه دارین فیض میبرن برام دعا کنین که...
امشب یه جور دیگه به وبلاگ سر زدم . من هر شب یه مهمان ناخونده وبلاگ هستم ، دلنوشته ها رو می خونم ولی هیچ وقت در مورد اینکه حرفی یا نظری بگم اصراری نداشتم . ولی امشب دلم خیلی هوای هویزه و طلاییه و... کرده .یاد همسفرا ، اشکا ، دل لرزیدنا ،خاطره ها افتادم . یکی از مسافران این سرزمین باهام تماس گرفت و خداحافظی کرد ... دلم لرزید ... آخه منی که هیچ وقت در مورد شلمچه و یادگاریهای جنگی فکر نمیکردم ... اصلاً نمی دونستم چه خبر هست ، طلب شدم و برای این مسافر خیلی چیزا رو تعریف کردم از آرامشی که اونجا بدست آوردم ، از اینکه فقط یه خاک نبود، یه عالم دیگه بود و مسافر رو خیلی هوایی کردم و اون هم خیلی دلش می خواست اونجا رو ببینه و قسمتش شد......
امشب به دلنوشته ها و وبلاگ یه جور دیگه دلبستم .. حتی امشب با مسافر به مزار شهدای گمنام هم رفتیم ...
ذهنم خالی ازهمه دغدغه های زندگی شد ... زیارت کردم و یه گوشه نشستم و به شهدا گفتم :
یه بار دعوتم کردید هنوزم با خودم میگم یه خواب بود ، نه یه رویای بود ولی خیلی خوب بود .آرزو می کنم هر کس تا حالا روی خاک مقدس شلمچه و... سجده نکرده ، قسمتش بشه و من رو سیاه هم یکبار دیگه اگه عمری باشه دوباره دعوت بشم و آروم بگیرم ........................... به امید آن روز
سلام
امروز که شنبه ابجیم زنگ زده که ساعت 11 میرسه و تا اون موقع اصلا خوابم نمیبره تا بیاد بوش میکنم که کهنه نشه و گوشیشو میگیرم که اولین نفر خودم عکساشو ببینم
انتظارم برای امروز بود ..
همه آمدند ..تنها من جاماندم
نمی دانم شاید آنجا ، جایی برای من نبود ،شاید خواسته ام آنقدر کوچک بود که به چشم نمی آمد ...
شاید اصلا قرارمان را فراموش کردید ؟!!!
یادتان نیست ؟!
می دانم
گره هایم برای پنجره فولادت کافی نبود ...
آقای من ، کبوتر دلم خیلی وقت است انتظار حضور را می کشد ...
سلام به تمام شما دوستان اتوبوس شماره 8
امروز یا همون فردا ولادت امام رضا (ع) هستش و من به تمام شما دوستان تبریک میگم.
من آخرین باری که رفتم مشهد3سال پیش بود و قبل از اون توی 9 یا 7 سالگی رفتم یا بهتر بگم طلب شدم واسه یه سلام و یه حس خوب که تا عمر دارم اون حس از یادم نمیره و با دنیا دنیا عوضش نمیکنم.
دلم براش تنگ شده و ای کاش میشد امروز صبح اونجا بودم و از نزدیک عوض کردن پرچم رو میدیدم و یه دل سیر با آقا درددل میکردم که چرا دیر به دیر ما رو طلب میکنه و از دل تنگیم بگم از عشقم و علاقم بهش و اون حس غیر قابل وصفی که توی حرمش دارم و احساس میکنم خالی از هر چی کینه و حس بدم. دوست دارم آقایی
پسر عموی ناتنیم که حکم برادرمو داره و من صداش میکنم داداشی ، واسه کار توی نظام نمیدونم چی چی و کامل شدن دورش رفته مشهد و برای هر مراسمایی که توی حرم یرگزار میشه نقش محافظ یا حکم بازرسی که کمتر پیش میاد رو داره و به گفته خودش اصلا دلش نمیخواد که فارغ التحصیل بشه در صورتیکه تو شهر غریبه اما تمام انرژیشو از نماز صبح هر روزی که توی حرم میخونه میگیره و میتونه غربت رو تحمل میکنه .امروز صبح ازش خبر گرفتم که خوشبحالت که اونجا یه نقش کوچیکی داری واسه خدمت به آقا مخصوصا الان و فردا ، خندید و گفت نگو که داغ دلم تازه میشه پرسیدم چرا گفت اومدم چند روز مرخصی و الان زاهدانم، باورتون نمیشه اما به جای اینکه ناراحت بشم کلی خوشحال شدم و حس حسادتم فروکش کرد که اونم مثل من دلش بغض اونجا بودن رو داره وقتی دید خوشحالم کلی خندید و به اسم حسود صدام کرد. اما وقتی اومدم خونه دیدم اینجاست و با بابام داشت صحبت میکرد که به بابام گفتم دیدین شبکه سه رو امروز؟ گفت نه و منم که از خدا خواستم و چکیده ای از چیزایی که دیده بودم رو تعریف کردم و بعدش که حرفام تمام شد چشمم افتاد به صورت داداشیم که داشت گریه میکرد و بابام داشت ما رو نگاه میکرد و به جفتمون دستمال داد که من تازه متوجه شدم کلی گریه کردم و تمام صورتم پر از خیسه . جاتون خالی کلی بعد از این صحنه خندیدیم و داداشی قضیه حسادتمو به بابام گفت و حالا یکی پیدا نمیشد جلوی بابامو بگیره که دلش به درد اومد از بس که خندیده بود. خلاصه جاتون خالی تو تعریفام طوری بودم که احساس می کردم واقعا اونجام و صدای محمود کریمی تو گوشم موج میزد و منو وادار می کرد که بیشتر بگم و اون حس رو کاملا طبیعی ابرازش کنم و بابام درکش کنه که بیشتر خودم رفتم تو حس تا پدر گرامم . اما امروز رو خیلی دوست داشتم. خدایا به خاطر امروز و فرداهام ازت ممنونم
سلام به همه دوستان عزیزی که همیشه به این وبلاگ لطف دارن و داشتن.
اول از همه: آقاجون تولدت مبارک!!
میدونم عنوانی که برای این پست انتخاب کردم خیلی طولانیه اما خلاصه همه حرفهایی هست که میخوام بزنم!
دقت کردی وقتی بعد مدتها میری مشهد از همون راه دور و نرسیده به آقا سلام میکنی و ازش تشکر میکنی که طلبیدت که بیای؟شایدم قبل از راه افتادن از خونه و شهر خودت غسل زیارتت رو کرده باشی!باخودت میگی به محض اینکه رسیدم اولین جایی که میرم حرمه. همیشه رسم اینه که اول به بزرگترها سرمیزنن حالا که اومدم مشهد اول میرم به صاحبش عرض ادب میکنم و بعد به بقیه برنامه هام میرسم. وقتی وارد میشی اگه به دور و برت یه نگاه بندازی آدمهایی رو می بینی که از شهرهای دور و نزدیک به عشق آقا اومدن مشهد.اون لحظه فکرمیکنی چقدر باهاشون هم حسی!جلوترکه میری ازدحام بیشتر میشه، این یعنی داری به ضریح نزدیکتر میشی و دلت پرمیزنه و زودتر از پاهات مسیرشو پیدامیکنه.
بین جمعیت کسایی رو میبینی که با لباسهای متحدالشکل مشکی وایستادن با لبخند به همه خوشامد میگن و... فکر میکنی چه خوب میشد اگه حتی واسه یه روز، نصف روز یا حتی چند ساعت فارغ از هر پست و شغل و عنوانی که داری بعنوان خادم آقا امام رضا(علیه السلام) بتونی به زائراش کمک کنی. از جفت کردن کفشهاشون گرفته تا غبارروبی حرم و ضریح و دم غروب پهن کردن فرش برای نمازهای جماعت و ... مهم نیست کاری که انجام میدی چقدر کوچیک یا کم باشه مهم اینه که با دلت داری برای کی کارمیکنی.قلبت بهت میگه و مطمئنی آقا یه جایی که حتی فکرشم نمیکنی نظری بهت میکنه و تو موقعیت هایی دستت رو میگیره که خودتم باورت نمیشه...
حقیقتش شنیده بودم که هرکسی نمیتونه خادم حرم بشه، روهمین حساب هیچوقت هم پیگیرش نبودم. اما امروز خیلی اتفاقی این سایت(که آدرسشو در ادامه متنم میذارم)پیداکردم. با ثبتنام کردن توی این سایت میتونین یه روز رو به دلخواه خودتون بصورت غیرمستقیم خادم آقا امام رضا(علیه السلام)بشی. یه روزت،24ساعتت رو هدیه میکنی به ایشون. باید حس خوبی باشه.
آدرس لینکش رو میذارم. امیدوارم استفاده کنین :)
http://ch3.ir/samtekhoda/index.php?option=com_rsform&Itemid=294
اقا جون دل همه ماها واسه آب خنک سقاخونه و صدای نقاره هات تنگه کاش یه نگاهیم اینور مینداختی...
التماس دعا؛سیب
سلام و خسته نباشید به تمام دوستان اتوبوس شماره 8
من برای اولین بار بعد از سالها که اینترنت رو شناختم توی این وبلاگ عضو شدم اونم به دو دلیل اولش آشناییت حضوری با چند تا از همسفران اتوبوس شماره 8 و اونا ازم خواستن که واسشون اتوبوس شماره 8 رو فانتزی و با خطی که من در مواقعی که بیکارم و حسی خاص بهم دست میده هرچی جلوم هست رو خط خطی میکنم که باعث میشه تمام جزوه هامو حتی اگه بدردم نخوره رو نگه دارم و به کسی ندم و به همین خاطر گاهی اسم خسیس رو روم میذارن و این نوشته ها گاهی زیبا و جذاب میشه و گاهی زشت و کدر اما هرچی هست من عاشقشونم و دوسشون دارم و اسمشو گذاشتم خط در گرافیک ، در صورتی که معنی اصلیش اصلا اینجوری و اینی نیست که من کار میکنم، در واقع زدن انواع آرم ها و فونت های جدید و نو هستش که نوشته های من تقریبا شبیه شونه. من تا امشب نمیدونستم که این سایت قضیه اش چیه فقط میدونستم که یه همچین سایتی وجود داره و دلیل دومم واسه علاقه ی وافرم به خرمشهر ، شلمچه ، هویزه ، جنگ و... ست اما چشم انتظارشم. که با دیدن سایت و نوشته های دوستان و عکساشون دیوانه شدم و الان در خدمتتون هستم. من رشتم تو هنرستان گرافیک بوده والان دانشجوی سال دوم نگارگری ام و تا جایی که بتونم و وقت کنم به این سایت که الان طرفدار پروپاقرصشم سر میزنم و اگه بتونم مطلب و عکس که عاشق گرفتنشم واستون میذارم اما شمام باید کمکم کنید چون :
1-تازه واردم و تقریبا نابلد و نادون
2-ادبیات فارسی و انگلیسیم زیاد خوب نیست و اگه جایی سوتی دادم شما بهم کمک کنین
3-زیاد از پیچیدگیه اینترنت و کامپیوتر سر در نمیارم و گاهی خیلی زیاد می هنگم وخرابکاری میکنم در حد سخت افزار
4-چشم انتظارم و مثل شما آب دیده و منتظر دیدار مجدد نیستم
5-عاشق اون مکانم(خرمشهر) که واسم حکم کربلای ایران و دوم رو داره
شرمنده اگه پر حرفی کردم این مدلمه تا یکی رو میبینم که باهاش همدل و هم دردم هول میشم و میخوام عقده ی چندین سالمو خالی کنم اونم تو این زمینه که چاکرشم تا ته دنیااااااااااا.....
دست خودم نیست اما باید بگم دیونشم به مولا
کوچیک تمام دوستان اتوبوس شماره 8 ، عشق خرم شهر
سلام
امیدوارم حال همه بازدیدکنندگان و نویسندگان عزیز وبلاگ خوب باشه و ایام به کامتون.
راستش یه خبر خیلی خوب و بهتر بگم یه سورپرایز براتون داشتم که گفتم بهتره اولش این ویدوئو رو پیشکش کنم به ساحت مقدس آقا امام زمان و روح مطهر شهدای عزیزمون و بعدش از هدیه شهدا بگم...
امیدوارم که خوشتون اومده باشه و به قول دوست عزیزمون پلاک وجودتون تازه شده باشه...
حالا نوبت میرسه به این وبلاگ که هدیه شهداست...
میدونم که واسه همه بازدیدکنندگان و همسفران عزیز عنوان وبلاگ یه سؤال شده و همه مشتاقانه منتظرند که زودتر از این راز، پرده برداشته بشه
اول بخاطر اینکه تا حالا منتظرتون گذاشتم عذر میخوام وبعدشم بهتون مژده بدم که داستان هدیه شهدا نوشته شده و تا هفته دفاع مقدس یعنی روزای پایانی همین ماه روی وب قرار میگیره
پ ن: همسفران عزیز جهت دریافت این ویدوئو با کیفیت فول hd میتوانند به دفتر بسیج دانشگاه مراجعه کنند.
از همتون التماس دعای ویژه دارم.
در ادامه مطلب متن مداحی این ویدوئو
چرا همیشه منتظر یه حادثه هستیم تا بتونیم به خودمون یه حرکت بدیم .؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی وقته دنبال یه چیزی می گشتم ، تا حال و هوای وبلاگ دوبار جون بگیره ، آخه احساس می کردم دیگه وبلاگ اون وبلاگ قبلی نیست ، تا اینکه سخنرانی حاج حسین یکتا ، راوی راهیان نورکه بهار 91 رفته بودن شلمچه ، توسط یکی از دوستای خوبم بدستم رسید و گوش کردم .
میدونید درباره چی صحبت می کرد؟؟؟
حاج حسین یکتا و یک کاروان ، که بعد از غروب شلمچه و نماز ، شلمچه و یادمان مونده بودن و یه جمع خصوصی با شهدا داشتن. یه جورایی میگه وقتی ما از اونجا رفتیم چه اتفاقی افتاده و چه حالی داشتن زائرای خصوصی شهدا..............
گوشش کنید وجودتون تازه می شه...
برگرفته از وبلاگ راهیان نور 90 زاهدان
ونگاهم
پراز تبسم دیروز بود
چشمانم خیره به اندیشه ای که در پس کوچه دیروز جاماند
غافل از فردایی زیبا
غافل از گام هایی که می دانم با دعای تو جان گرفته اند
باورم را رنگ زدی
نه با تفکرات من
نه با مرزهای دیروز
فراتر از وجود من
و این همان بود
گام آخر....
شهدای گمنام امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل یقین است.
عکس فوق مربوط به مزار 8 شهید گمنام است که هر کدام از آنها در یک عملیات شهید شده اند :
کربلای 8 شلمچه ، سن 19 ساله
عملیات پاسگاه زید ،سن 20 ساله
عملیات رمضان ،سن 20 ساله
عملیات طلائیه خیبر، سن 18 ساله
عملیات میمک ،سن 19 ساله
عملیات محرم شرهانی ،سن 24 ساله
عملیات وافجر 4 ، سن 20 ساله
عملیات کربلای 5 ، سن 17 ساله
با رفتن به مزار این شهدا ،برای لحظه ای خودم را در شلمچه ، طلائیه و فکه احساس کردم . دلم می خواست این شهدا رو بهتون معرفی کنم و با عکسی ، مزارشون را بهتون نشون بدم.
التماس دعا
ای کاش اینبار هم نگاهم می کردی
خودت می دانی دلم برایت تنگ است
فاصله ها دیگر تاب بهانه شدن را ندارند
ببین ، من آمدم
گام های آخر را تو برایم بردار
حرف های ناگفته را می دانی
بگذار لحظه ای وجودت را حس کنم
باورم تشنه نگاه توست
گام آخر را بردار.............
کم کم لحظات اول نزدیک میشه اما اینبار مثل قبل نیست .اونموقع آغاز خاطراتمون بود اما الان...
اولین هوای زندگی از پادگان کرخه وجودمون رو پر کرد ، اون شب اصلا باورمون نمی شد که بالاخره آمدیم ، آخه اصلا قرار نبود بیایم. آمدن ما دست خودمون و دیگران نبود....
به بهانه های مختلف ، می رفتیم بیرون از سوله و به اطراف خیره می شدیم، یعنی واقعا آمدیم خوزستان؟؟؟
اون شب کلی از خودمون و اطراف عکس گرفتیم ، حالمون دست خودمون نبود ، خیلی خوشحال بودیم ، شاید بخاطر خبرایی بود که بعد از نماز مغرب شنیدیم!!!!!!!!!!!!!!!
صبح روز بعد سریع آماده شدیم و به سمت فتح المبین حرکت کردیم ، از اونجا بود که به خودمون اجازه ندادیم با کفش وارد بشیم ، هرچند وقتی از مکانهایی که پر از سنگ ریزه بود به سختی حرکت کردم اما حس خوبی داشتم...
خاکریزای منطقه فتح المبین خیلی برام جالب بود و دلم می خواست برم بالای تپه ها اما تابلوهایی که روش نوشته بود " خطر مین " بهم این اجازه رو نمی داد، در اون لحظات خیلی افسوس خوردم که چرا اون موقع ها نبودم .........
قسمت های مختلف فتح المبین تابلوهایی رو به شکل لاله درست کرده بودن و روش نوشته بود شهید گمنام .. من شنیده بودم ، از اون مکانها شهید گمنام پیدا کردن و بخاطر همین اون نمادها رو گذاشتن...
با اینکه فتح المبین اولین مکان بود و وقتش بیشتر از جاهای دیگه نبود اما خوب تونست جای خودش رو توقلبها پیدا کنه .
حرکت به سمت فکه آغاز شد. فکه معبری به سوی آسمان....
بازم جا موندیم... از شهدا... از کاروان عشاق شهدا...
پی نوشت: امروز24م تیر سالگرد شهدای مسجد جامع زاهدانه،از فاصله دور یا نزدیک برای شادی روحشون صلوات..
خدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود و تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد و با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت و تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد و بیشتر میخرد و او تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند و وقتی همه پشت کردند آغوش میگشاید و وقتی همه تنهایت .... .
دوستان عزیز تقاضا دارم در صورت نظر دادن از دیدگاه خود متن را کامل کنید
ممنون .
لحظات وداع کاروان راهیان نور دانشگاه های سیستان و بلوچستان
غروب 22 اسفند 90 شلمچه
با تشکر از دوست عزیزمون آقا محمد که کد این ویدیو رو در اختیار ما قرار دادند.(جهت مشاهده از مرورگر اکسپلورر استفاده کنید)
با سلام به همه همسفرای خوبم
۲ساعته دارم فک میکنم چی بنویسم
اما فقط اینو میتونم بگم
میدونم شهدا خیلی دوستتون دارن واسه من دعاکنید
التماس دعا
بالاخره آماده رفتن شدیم ، یعنی امروز مقصد کجاست ؟؟ قراره کجابریم ؟؟؟
با اجازه از شهدای عزیز
می دونم این وبلاگ مال شماست اما چون وجود شما باعث شده من با خیلی ها آشنا بشم دلم می خواد یه چند خطی برای دوستای خوبم بنویسم :
دوستای مهربانم
همون چیزی که مدتها بود ازش وحشت داشتم به سراغم آمد . دیگه تمام شد ، امروز و فردا کردن دانشگاه تمام شد ...تمام تمام ... همه رفتن ما موندیم و تنهایی !!! دیگه به چه بهانه ای بیایم دانشگاه ؟؟؟ این روزا یاد حرفای راویان راهیان میفتم که می گفتن : مکان ها به خودی خود ارزش ندارن ، این افراد هستن که به خاک ارزش و بها می بخشن ، دانشگاه هاتف برام خیلی عزیز بود ، اما الان که بچه ها رفتن می فهمم این دانشگاه نبود که برام ارزش داشت ، تک تک بچه ها بودن ، شاید خیلی وقتها برای دیدنشون آمدن به دانشگاه رو بهانه می کردم ..
کاش یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه همه دور هم جمع می شدیم ؛ خدایا این روزا چقدر حالم بد شده ، همش خودم رو گول میزنم و میگم نه تمام نشده ، بازم وقت هست ، بازم می تونیم همدیگرو رو ببینیم ، خدایا نمی دونم با این دلتنگی چکار کنم ...
انگار شب آخر راهیان دوباره داره تکرار میشه ، اون روزا واقعا دیدار دوباره ای وجود داشت اما الان .............
باورش برام سخته ، بزارید خودم رو گول بزنم شاید اینطور بتونم این روزا رو تحمل کنم ، تا حالا این قدر زاهدان برام دلگیر نشده بود ، تا قبل از فارغ التحصیلی دلم خوش بود به اروی غرب ، اما وقتی فهمیدم اونم منتفی شده حسابی.............
زاهدان ، تو که بی وفا نبودی ، همه از خاک دامن گیرت می گن ، شاید این دامن گیر بودنت دوباره ما رو دور هم جمع کنه ..
نمی دونم الان حال بقیه چطوره ، اما مطمئنم بهتر از من نیست .
از همه دوستای خوبم می خوام خواهش کنم ، اگر من و بقیه رو فراموش کردید ، وبلاگ رو فراموش نکنید و سراغش بیاین ، وقتی اسم شماها رو پایین نوشته هاتون میبینم آروم میشم و برای چند لحظه دوریتون رو فراموش می کنم ..
وای که چه لحظه سختیه ، لحظه ی خدا حافظی ، هنوز یه روزم نگذشته ، اما دلتنگ همه بچه ها شدم ...
دوستای خوبم اگه یه روز قسمتتون شد و رفتید کربلا ، حتما ما رو با خبر کنید و بدونید این خبر میتونه بهترین خبر برای من و بقیه باشه و مشتاقانه منتظر شنیدنش از زبان تک تکتون هستم ...
بخاطر حرفام منو ببخشید ، امیدوارم همیشه سلامت ، شاد و پیروز باشید .
دلم به بهانه همیشگی گریست ؛ بگذار بگرید و بداند هر آنچه خواست ، همیشه نیست!...
یاعلی
همه از غروب شلمچه میگفتن ، حرفاشون برام قابل درک نبود ، مگه غروبش چی داشت؟؟؟..
لحظه به لحظه به آخر خط نزدیک میشدیم ، یعنی اینجا آخرش بود ؟؟؟؟ میگفتن شلمچه نزدیکترین مکان تا کربلا ست ، تقریبا از اونجا تا کربلا 8 ساعت راه بود، شاید چون دلمون رو تو شلمچه جا گذاشتیم الان مدام بهانه کربلا رو می گیریم ...
یه حوضچۀ کوچیک آب اونجا بود که بعضی از دوستان رفتن و توش وضو گرفتن ، می گفتن آبش خیلی شوره ، اونقدر که صورتشون شوره زده بود .
حسینیه ی شلمچه مثل یه نگین فیروزه ای بود که فقط آه و حسرت دیدنش نصیب من شد ...
اکثر بچه ها توی یه مکان جمع شدن و نشستن ... . تا قبل از سفر راهیان شاید اگه می خواستم یه جا بنشینم اول نگاه می کردم ببینم خاکی نباشه ، اما اونجا خیلی راحت نشستم ، نمی دونید چه حس خوبیه وقتی چادرت پرشده از خاک شلمچه ... ، خاکی که بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س) رو میده .
دلم بهانه می گرفت اما بغضش نمی ترکید ، مدام بهش التماس می کردم ، انگار منتظر یه حرف تازه بود.... تا اینکه یکی از راویا گفت : اینجا آخرشه ، دیگه تمام شد ، بعد از شلمچه باید برگردیم شهرمون ... خیلی دلم شکست ، به سجده رفتم و خاکش رو بغل کردم ، حالم دست خودم نبود ، برای اولین بار صدای ناله هام با اشکها هم نوا شده بودن ، دلم می خواست با تمام وجود فریاد بزنم ، مدام چشمم به خورشید بود وخدا خدا می کردم غروب نکنه یا حداقل امروز دیر تر غروب بشه اما، کم کم خورشید جاش رو به مهتاب سپرد. خدایا چرا اینقدر زود داره تمام میشه ، من که هنوز .......... صدای مسئولین بلند شد بچه ها دیگه باید بریم بلند شید ، دیگه وقت رفتنه ... به خاک شلمچه التماس کردم بیرونم نکنه : بزار بیشتر بمونم ، مگه نمیگن اینجا دیگه آخرین مکانه پس چرا اینقدر عجله دارن ؟؟ تو رو خدا، فقط یه کم دیگه بمونیم ...دلم می خواست خودم از خاکش دل بکنم و بلند شم اما... احساس می کردم شهدا دارن بیرونم می کنن ... دلم می خواست مدام برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم ، به جزء 2بار دیگه نتونستم ...
خیلی از بچه ها حالشون بد شده بود به طوری که اصلا توانایی حرکت نداشتن به کمک بچه ها رفتن سمت اتوبوس ها...
خادمین مدام خوش آمد و التماس دعا می گفتن ، یه لحظه بهشون حسودیم شد . خوشبه حالشون ، صبح تا شب تو شلمچه هستن . اونقدر اونجا میمونن که دیگه سیر میشن .... نمی دونم شاید دلکندن از شلمچه برای اونا خیلی سخت تر باشه ولی واقعا خوشا به سعادتشون .
به سمت اتوبوس آمدم، اینبار راحت پیدا شد ، انگار همه چیز برای زود رفتن ما آماده شده بود.....از پشت قاب شیشه ای که بین من و شلمچه مونده بود ، تا آخرین تلاطم نگاهش کردم... ، دیگه ندیدمش...
حالا فهمیدم غروب شلمچه چی بود و چرا همه مجنونش شدن ....
.jpg)
.jpg)
اون روز به همه ی مساجدی که اعتکاف برگزار می کردن سر زدیم اما همه جا پر شده ، دیگه واقعا نا امید شده بودیم و ... یه هو یاد یکی از دوستام افتادم سریع براش زنگ زدم اما هیچ امیدی نداشتم .... خیلی راحت گفت: میتونید بیاید اسم بنویسید ، باورم نمیشد ، چند بار ازش پرسید ، حتی بعد از قطع کردن گوشی دوباره براش زنگ زدم و گفتم مطمئنی ؟؟؟ از حال و هوام خندش گرفته بود ...
خیلی برام جالب بود که هرشب محل اسکانمون تغییر می کرد ، یعنی امشب کجا هستیم ؟؟؟
توی اون روزا خیلی دوست داشتم ، یه مانوری .. خشم شبی ... داشته باشیم ، اما ... ، اون شب قبل از رسید به محل اسکان ، یکی از دوستان گفت : امشب خشم شب اجرا میشه حواستون باشه ... کلی ذوق کردم ..
بالاخره رسیدیم ... دورتادورمحل اسکان رو آب گرفته بود ، هنوز نمی دونستم کجا آمدیم ،
بیمارستان صحرایی رو یادتون هست ، شما رو نمی دونم ولی من صادقانه می گم ، وقتی وارد شدم وحشت عجیبی وجودم رو پر کرد ، وحشتی که چند لحظه بعد پر شد از کنجکاوی عجیبی که، دوست داشت همه قسمتهای بیمارستان رو ببینه !! نوشته های روی دیواراش رو به خاطر دارید؟؟؟
این عنوان رو انتخاب کردم چون به محض اینکه روم رو بالا کردم چشمم به نوشته ی روی ستون افتاد
آره امسال برای اولین بار این توفیق رو پیدا کردم. اما هنوز نمیدونم به برکت کدامین وجود و کدامین عمل؛ به هر حال خدا را شکر میکنم
راستش بهونه که باعث شد اینجا بیام و این مطالب رو بنویسم چهره هایی بود که اسفند90 در فتح المبین ، فکه و... دیدم
آره چهره های آشنایی که با کاروان ما بودن، به قول دوستان چهره هایی که تا وقتی اونا رو میدیدیم خیالمون راحت بود که کاروان س و ب هنوز منطقه رو ترک نکرده و هنوز وقت داریم، اما افسوس که همه اون وقتا تموم شد...
میخوام از اینجا بهتون بگم، اینجایی که وقتی نیمه شبا دور هم جمع میشیم از خاطرات راهیان میگیم، اینجایی که حال و هوای معنویش شبیه راهیانه، اینجایی که بچه ها تو مناجات سحریشون از خدا برات کربلا رو میخوان ، اینجایی که...
دیروز ظهر بود که از بلندگوهای اینجا همین آهنگ زمینه وبلاگ داشت پخش میشد و منو به یاد بچه های اتوبوس هشت انداخت، با خودم گفتم:
ای خدا یعنی میشه روزی برسه که دوباره اون چهره های آشنا رو دور هم ببینیم، همینجور که دوباره چهره های همسفرامون یا بهتر بگم بچه های کاروان رو دوباره دیدیم ، یعنی میشه اونجا بین الحرمین باشه...
راستی شنیدم یا بهتر بگم خوندم که یکی از بچه ها بعداز سفر راهیان برات کربلا رو گرفته، شاید اگر نگاه دوم چند روز دیگه ثبت شده بود بهمون خبر میداد که بعضی از همسفران هم برای اولین بار معتکف شدند...
اولین سفر===>>> اولین اعتکاف
شاید هم تو نگاه سوم...
(91/3/17 ساعت 11:17 مسجد قائم-دانشگاه س و ب)
دلم می خواهد قبل از اینکه شروع به یادآوری خاطرات سفرمان کنم ، کمی از حال و هوای روز آخر بگویم ، ( چرا همیشه از اول همه چیز شروع میشود ؟؟ بگذارید این بار قانون شکن شویم و از آخر به اول برویم ...)
سلام به همه دوستای خوبم
این روزا حال و هوای دانشگاه ما ( هاتف) خیلی عجیبه ../
نمی دونم چرا دارم این چیزارو می نویسم اما ...
اکثر بچه های اتوبوس 8 ترم آخرشون بوده و دیگه شاید... شاید ، گاهی بیان دانشگاه . همه ی دلخوشیمون شده این وبلاگ... ، چون می دونیم هر جا که باشیم ، اینجا دیگه جمعمون جمع .
یادش بخیر اسفند 90 ....
بچه ها یادتونه ، همیشه بعد اینکه می خواستیم از فکه ، طلائیه ، شلمچه و... برگردیم علاوه بر اینکه حال و هوامون تازه شده بود ، دلهوره این رو داشتین که اتوبوسمون الان کجاست ؟!؟!؟!؟!؟ و به جای گشتن دنبال اتوبوس ، بیشتر دنبال چهره های آشنا بودیم ؟؟؟!!!
یادتونه توراه برگشت ، چقدر خودمون رو با بهانه های مختلف سرگرم می کردیم تا جالی خالی دوستامون ، که بین راه از ما جدا شده بودن رو احساس نکنیم؟! ، اما نمی شد و با نگاه کردن به صندلی های خالی حسابی حالمون گرفته می شد ....
برنامه هایی که داخل اتوبوس اجرا می شد رو به یاد دارین ؟؟ البته به جزء روز آخر...
( خیلی دوست دارم خاطرات اون روزا رو بنویسم اما نمی دونم برای شما هم جالبه که بشنوید یا نه .. اگه دوست داشتید درخدمتم .)
یاعلی
من که اصلا اهل این ماجراهای راهیان نور و عشق بازی با شهدا نبودم ، حتی میونه زیاد خوبی هم با بسیج نداشتم !
من حاج حسین خرازی نمی شناختم ، فقط اسمش رو روی عکسش که خواهرم قاطی بقیه عکس های شهدا روی دیوار اتاق زده بود دیده بودم ، دیوارای اتاقش پر شده بود از عکس های شهدا گفت عکس این شهید رو هم تو بزن به دیوار اتاقت ، منم گفتم باشه از هیچی که بهتره ! یک سال این عکس با من توی یه اتاق بود و من زیاد بهش توجه نمیکردم !
هدفم از همراه شدن با کاروان راهیان نور یه چیز دیگه بود ، اصلا به عشق یکی دیگه واسه اردو ثبت نام کردم !
توی طلائیه حس میکردم صاحب اون عکس پا به پا همراهمه ؛ نمیدونستم موضوع چیه تا اینکه جریان عملیات خیبر و دست حاج حسین خرازی رو از راوی شنیدم ، حاجی اونجا از من دلبری کرد تاجایی که کلاً یادم رفت به عشق چی و کی اومدم اردو . همه فکرم شده بود حسین خرازی . تو شلمچه با اون موضوع جاموندنم از اتوبوس ، حاجی بدجوری منو شرمنده کرد آخه وقتی دیدم از اتوبوس جاموندم خیلی ازش گله کردم .
از اونجا دیگه رفاقت من و حاجی شروع شد ، رفاقت که چه عرض کنم عشق بازی و صفا
تا همین چند وقت پیش هر وقت کارش داشتم یا دلم براش تنگ میشد میومد پیشم و منم با معرفت و مرامش صفا میکردم ، هر وقت اشتباهی میکردم یه جوری حالیم میکرد و راه رو نشونم میداد ، با این کاراش بدجور دلم و برد و شیفته ی خودش کرد ؛ همین که دید دیونش شدم شروع کرد به ناز کردن ، انگار میخواد بگه از اینجا به بعد تو باید خودت رو نشون بدی و عشق و رفاقتت رو ثابت کنی !!!
منم که مثل همیشه یه جاهایی پاهام میلغزه ...
اما باز هم توکلتُ علی الله
-------------------------------------------------------------
ولی هنوزم موندم که چی شد که حالا اینجوری شده !!!
سلام شهدای گمنام...
کاش دوباره زیارتتون نسیبم بشه
دلم بهانه آسمان را مي گيرد ....
سلام
دیگه خجالت میکشم که به خودم بگم نوکر شهدا
حاجی راست میگقت : این حرفا قد و غواره دهن من نیست ، من بی لیاقت تر از این حرفام
رفقای گلم ، من تو امتحان نوکری شهدا شرکت کردم ، شهدا این قدر هوامو داشتن که جواب سوالات رو تو گوشم میخوندن ولی من تو برگه یه چیزای دیگه ای نوشتم؛
رفقا از این به بعد من شرمنده شهدا هستم نه نوکر شهدا ، به من بگید شرمنده شهدا
از مدیر وبلاگ هم خواهش میکنم اسم اکانتم رو عوض کنه و بزاره شرمنده شهدا که بیشتر از این شرمنده شهدا نشم.
مدیر وبلاگ:
در ابتدای کلام از نوکر شهدا عذر می خوام که بدون اجازه ایشان وارد پست ارسالیشون شدم. فکر کنم بهتر باشه که همینجا درخواست همسفر عزیزمون رو پاسخ بدم.
نوکر شهدا بهتره نوکر شهدا بمونی.
درسته که ما همه شرمنده شهدا هستیم ولی بهتر نیست بجای اینکه هر روز شرمنده تر از دیروز بشیم و ادعای شرمندگی کنیم یه راهی پیدا کنیم که شرمندگیمون کمتر بشه و هی نخواییم این جمله تکراری رو بگیم؟!؟!؟!
بعدشم شهدا اونقدر بزرگوار هستند که هوای نوکرشون رو بیشتر از اونی که منو تو فکر کنیم دارند، به تعبیری آن بزرگمردانی که دکترای شهادت رو از دانشگاه امام حسین(ع) کسب کردند درس بخشش و آزادگی رو خوب یاد گرفتند...
پیش بیا پیش بیا پیشتر
نیست گناه تو ز حُرّ بیشتر
شرم ،خجالت ،رو سياهي ،
دل تنگ از هر چه ايثار و گذشت و نبرد .
مانده ام فردا چه به اينها بگويم ؟
مانده ام فردا چگونه به صورت اينها نگاه كنم ،
خدا كند كه خجالت زده نشوم
چهارشنبه عصر حدودای ساعت 3 بود، عصر شهادت حضرت فاطمه(س) ، دلم حسابي گرفته بود.
از خونه زدم بيرون به اولين تاكسي كه رسيدم دست بلند كردم هنوز نميدونستم دارم كجا ميرم، يه مكث كردم يه لحظه يادم اومد 2 سال هست زاهدانم ولي يه جاي باصفا داره زاهدان كه من نرفتم
تاكسي حركت كرد، خودش هم نميدونست منظور من كجاست بلاخره بهش فهموندم كه كجا رو ميگم
وقتي به اونجا رسيدم دورتا دورش رو حصار و نرده كشيده بودند و به دليل مسائل امنيتي اجازه ورود نميدادند
گفتم آقا اجازه بديد برم داخل آخه من طلبيده شدم؛ گفتش نميشه، باید ساعت6 بیای
گفتم اونموقع نمیتونم و هرچه اسرار كردم اجازه نداد
دلم شكست و برگشتم و از كنار نرده ها شروع به حركت كردم
با خودم گفتم حالا كه اينجور شد از همين پايين باهاتون حرف ميزنم
بغض گلوم رو گرفته بود
ديدم يه نفر داره صدام ميزنه و ميگه آقا چند لحظه، همون كنارنشستم
بعد از مدتی بهم اجازه ورود داد. اما اونقد گلوم رو بغض گرفته بود كه حتي نتونستم ازش يه تشكر كنم و فقط توي دلم گفتم ديد طلبيده شدم
رفتم داخل؛ پا كه گذاشتم روي اولین پله دلم يه كم آروم شد
همينجور رفتم بالا و بالاتر
لحظه كه به اون بالا رسيدم ديگه دست خودم نبود و بغضم تركيد
اونجا خلوت بود، خلوت خلوت... درست همون چيزي كه ميخواستم
تا غروب...
الهم عجل لولیک الفرج
سلام رفقا و همسفرای عزیز ، تو مطالب و نظرات یکی از شما عزیزان دیدم که گفته بودین: « شاید وظیفه ما همین اطلاع رسانی باشه .زینب گونه عمل کنیم و به همه بگیم کجا رفتیم ، چی دیدیدم و چی شنیدیم. » وقتی این مطلب رو خوندم ناخودآگاه یه چیزایی از ذهن پریشونم گذشت و اونم حقایقی بود که از این سفر دستگیرم شده بود . شما هم بگین حقیقت رو چجوری دیدین ، من که اینجوری دیدم :
من حقیقت را دلیرانه در آیه شریف « إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُّبِینًا » دیدم ؛
من حقیقت را پاره پاره در رمل ها و ماسه های فکه دیدم ؛
من حقیقت را در پارچه های سفید پشت مشبک هایی از نی دیدم ؛
من حقیقت را قطعه قطعه در هویزه زیر تانک ها دیدم ؛
من حقیقت را در دست از تن دور افتاده ای در طلائیه دیدم ؛
من حقیقت را در سر از تن جدا شده ای در طلائیه دیدم ؛
من حقیقت را در ارادت فرمانده لشکری نسبت به مولایش امام حسین(ع) دیدم که در شب حمله به تمام اعضای یگان تحت امر خودش اعلام می کنه که : « امشب شب عاشوراست، نماینده امام از ما خواستند در «طلائیه» وارد عمل شویم، ما با تمام توان لشکر به دشمن خواهیم زد، هرکس نمى تواند، آزاد است که برود. »
من حقیقت را گم شده و مفقود الاثر در آبهای دجله دیدم ؛
من حقیقت را میان آب و آتش در اروند دیدم ؛
من حقیقت را در اشکهای از کاروان شهدا جامانده ایی که با سوز دل از دوستانش سخن میگفت دیدم ؛
من حقیقت را در استقامت مسجدی در برابر حملات دشمنان دیدم ؛
من حقیقت را در پی خیانتی بزرگ ، مظلومانه در این حرف دیدم : « به داد ما برسید،ما نیاز به اسلحه و امکانات داریم ، ما در راه خدا جان داریم که بدهیم ، امکانات جان دادن را نداریم .» ؛
من حقیقت را بی پشتیبان و سرپناه در برابر سنگرهای نونی شکل در شلمچه دیدم؛
من حقیقت را پرپر بر زمین شلمچه دیدم ؛
من حقیقت را در ایمان فرماندهانی که همچون سربازان گمنام بدون درجه و آرم در خاکریزهای خط مقدم به شوق شهادت حضور میافتند دیدم ؛
من حقیقت را در « عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ » دیدم ؛
من حقیقت را در عطر خوش خاک شلمچه دیدم ؛
من حقیقت را در (عمل بی شعار) دیدم نه (شعار بی عمل) ؛
من حقیقت را . . .
بقیه اش رو شما بنویسین -التماس دعا
.: Weblog Themes By Pichak :.